تادا~~~~
ووت ها 1k شدن(~ ̄³ ̄)~
حتی بیشتر و منم فکر یه پارت خفن برا شما بودم و
این شما و اینم یه پارت طولانی و پاره کننده برای شما قشنگا
دوستتون دارم ووت و کامنت یادتون نره🤍🌵
خودم سر این پارت تکه تکه شدم امیدوارم شما هم بشینD:بعد از زدن رمز وارد خونه شد. با همون صحنه همیشگی مواجه شد. یعنی یه بانی عضله ای پهن شده جلوی تلویزیون!
+کوک کی میخوای یه تکونی به خودت بدی مرد؟
_اوه تهیونگا دوباره شروع نکن
تهیونگ کیسه های خرید رو روی اپن اشپزخونه گذاشت و تو مسیر طی کردن اتاق، پیشونی کوک رو بوسید.
_نههههههه باختم!
تهیونگ بلند بلند خندید.
+هنوزم وقتی میبوسمت خودتو گم میکنی
کوک با ابراز نارضایتیش اخم کرد. پلی استیشنش رو خاموش کرد.
_ و توهم همیشه از این بر علیهم استفاده میکنی.
تهیونگ وارد اتاق شد تا لباساشو عوض کنه. زیر لب به اینکه کوک هنوز به بوسه هاش عادت نکرده " کیوت " گفت و ریز خندید.
+من کیوت نیستمممممممممم. خدایا این بلای آسمانی رو از من دور کننننننننن.
_دو سال پیش هم همین رو میگفتی
درسته این مکالمه نسبتا بلند تهکوک تو خونه دانشجویی بود.
دو سال پیش وقتی هردو از دبیرستان فارق التحصیل شدن، هردو دنبال علایقشون رفتن. تهیونگ به دانشکده نویسنگی رفت و کوک هم نقاشی رو انتخاب کرد.
همونطور که معلوم بود مجبور بودن برن به پایتخت فرهنگی کره یعنی بوسان و همینطور یه خونه جدید. جدا شدن از خونوادشون سخت بود. حداقل برای تهیونگ! ولی تصور اینکه با کسی که عاشقشی تو یه خونه باشی، هرکسی رو به وجد میاره.
خلاصه اینکه تهکوک الان دارن یه خونه رو تنهایی به فاخ میدن! همه اونا رو به چشم دو پسر دانشجو معمولی که کلی با هم دعوا دارن میدیدن؛ ولی اونا یه زوج عاشقانه بودن.
این عشق اونا بود. یه نوع نایاب و بینظیر که دومی نداره. هرچی که لمسا وبوسه هاشونو از دید مردم پنهون میکردن، وقتی از در خونه رد میشدن همشون فراموش میشد! شاید غلط ولی خالص ترین نوع عشق بود!*
از روی کاناپه بلند شدم و سمت کیسه های خرید که تهیونگ با خودش اورده بود رفتم. بعد از یکم گشتن چیزی که میخواستمو پیدا کردم.
اوه تهیونگ تو دیگه کی هستی! شاید من زیاد خرید نرم یا حتی اگه برم هم خریدن توت فرنگی برا تو رو فراموش میکنم، ولی تو از کدوم بهشت اومدی که شیرموز من یادت نمیره.
درحالی که داشتم شیرموزم رو با نی میخوردم بهش لبخند زدم. برای اینکه به تهیونگ کمکی رسونده باشم، بقیه خریدا رو تو کابینت و یخپال گذاشتم.
درحالی که تیشرت سفیدش رو درست میکرد اومد و تو اشپزخونه بهم اضافه شد.
+ودففف کوک اون شیرموز من بود.
_جان؟ فک کردم برا من گرفتیش؟
+نخیر اون مال من بووووود.
_باشه ناراحت نباش یه کارخونه شیرموز برات میخرم.
ولی تهیونگ زده بود تو خط لوس بازی. برگشت اتاق مطالعه و در رو پشت سرش قفل کرد. رفتم پشت در ازش خواهش کردم در رو باز کنه.
درسته! اون میتونست منو ادیت کنه ولی من نمیتونستم یه لحظه هم اونو دلخور ببینم.
_تهیونگ اون فقط یه شیرموز بود. لازم نیست قهر کنی.
سکوت*
_تهیونگاااااا! تهیونگای من!
سکوت*
_بسه دیگه ادای خانمای حامله رو در نیار.
سکوت*
_صب کن ببینم. نکنه واقعا حامله ای؟؟؟؟؟؟؟
+برو بمییییییییر
نه اینطوری نمیشه. من که میدونم تهیونگ حاملست خودش خبر نداره. پس اونموقع چرا انقدر لوس بازی درمیاره. یا خدا الان باید چیکار کنم. من هنوز برای پدر شدن اماده نیستم. اسم بچمو چی بزارم. چطوری پوشکشو عوض کنم. اگه مریض شد چه خاکی تو سرم بکنم. اگه بگه بچه ها از کجا میان چی بگم.
دیگه نتونستم بشینم و رفتم لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. خودمو به نزدیک ترین داروخونه رسوندم و یه دستگاه بیبی چک خریدم.
بعدش فورا رفتم فروشگاه رو شیزموز خریدم. تهیونگ توت فرنگی هم دوست داره، پس یه بسته بزرگ توت فرنگی هم برداشتم. شکلات همیشه ارومش میکنه، پس یه نوتلا و یه بسته شکلات تخته ای ضرری نمیرسوند.
سریع برگشتم خونه. تهیونگ هنوز هم از اتاق بیرون نیومده بود. حتما که برای دستشویی بیرون میاد.
رفتم دستشویی و همزمان با یاداوری اخرین ریکشنش به وقتی که گفتم حاملس، بیبی چک رو کنار روشویی گذاشتم تا ببینه و امتحانش کنه. خدایا اگه واقعا بچه ای درکار باشه چی؟تهیونگ قراره کلی اذیت شه.
وقت رو تلف نکردم و سریع رفتم اشپزخونه. پیشبند رو برداشتم و پوشیدم. یه دسر خامه و شکلات با تزیین توت فرنگی بهترین راه اشتی بود. شیرموز هم توی یخچال بود میتونست اگه نخواست اون روهم بخوره.
تقریبا بعد نیم ساعت بهترین دسر عمرم رو درست کردم. قیافش که عالیه ولی باید بزارم یخچال تا خنک بمونه. وقتی در یخپال رو بستم، زنگ خونه به صدا دراومد. سریع با همون پیشبند و سرووضع خامه ای رفتم تا درو باز کنم.
پیرزن تنهای واحد روبه رو بود.
×سلام پسرم انگاری کار داشتی مزاحمت شدم.
_سلام. نه مادربزرگ
×خوبه. برای شام یکم کیمچی درست کرده بودم گفتم برای شما هم بیارم.
_اوه. لازم به زحمت نبود خیلی ممنون مادربزرگ
×سعی کنین زیاد غذای بیرون نخورین. خوب نیست!
_ببخشید مادربزرگ حتی برای کسایی که حاملن؟
×عاممممم.......آره پسرم.
_خیلی ممنون مادربزرگ خداحافظ.
سعی در رو بستم و پیرزن رو با چهره متعجب تنها گذاشتم.
برگشتم اشپزخونه و میز غذاخوری رو بهترین شکل چیدم. برای تهیونگ یه ظرف بزرگ و برای خودم کوچیکترش رو برداشتم. قبل از اینکه یادم بره هم ماکروفر رو از برق کشیدم بیرون. دیگه در این حد میفهمیدم که اشعه ماکروفر برای حامله ها ضرر داره.
_تهیونگ عزیزم شام امادست نمیخوای بیای بخوریم؟
لحظه بعد شاهد باز شدن در و دویدن تهیونگ سمت میز غذاخوری بودم. انگار که یه ببر حمله کرده بود.
هردو سرمیز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
+دیگه نمیتونستم بوی کیمچی رو تحمل کنم. واووو این واقعا خوشمزس.
_خودم برات پختم هرچقدر دوس داری بخور. شیرموز و دسرت هم توی یخچاله هرموقع خواستی بهم بگو برات میارم.
+وات؟کاری با دسر یا شیرموز یا کیمچی ندارم؛ برام میارییییی؟کوک سرت جایی خورده؟
_باید زودتر متوجهش میشدم.
کوک دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و با چشمای اشکی به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ دهنش پر بود و هنوز متوجه صورت کوک نشده بود.
_تو الان شرایطت خاصه چون حامله ای و باید.....
تهیونگ هرچی تو دهنش بود تو توی سین ظرفشویی تف کرد.
+واااااتتتت؟
_بیا اینم از علایمش. بعد از اینکه بالا اوردی بیشتر مطمعن شدم.
کوک داشت گریه میکرد و تهیونگ...
تهیونگ نمیدونست عصبانی باشه که به مردونگیش توهین شده یا نگران باشه و گریه کوک رو متوقف کنه یا از خنگی کوک بخنده و دیوار رو گاز بگیره!
+کوک منو نگا کن. گریه نکن. من یه مردم حامله نمیشم.
درحالی که کوک داشت هق هق میکرد....
_ما دو ساله باهمیم و حداقلش هفته ای 3 بار سکس داشتیم. تعجبیم نداشت اگه حامله میشدی. قول میدم دیگه اذیتت نکنم عشقم. من پدر خوبی برا بچمون میشم عزیزم.
تهیونگ دیگه صبرش تموم شد و یه سیلی نسار کوک کرد.
+دارم بهت میگم من حامله نیستم. برای اینکه بچه ای هم باشه فقط اسپر فاکی لازم نیس تخمک هم میخواد که اونم فقط تو بدن خانماس. یه نگا به خودت بنداز.
_خودت یه نگا به خودت بنداز چندوقته عین زنای حامله شدی بهم گیر میدی یا زود قهر میکنی.
+من فقط امتحان داشتم و میرفتم اتاق تا درس بخونم. تازشم، تا کی من باید کارای خونه رو بکنم یکمم تو کمک کن.
کوک تازه متوجه گندی که زده بود شد. محکم به سرش زد و از تهیونگ عذرخواهی کرد. بعد سرشو انداخت پایین و کیمچی خودشو خورد.
تهیونگ نیاز داشت بره دستشویی. همین که وارد دستشویی شد......
+کوووووککککک
کوک چشماش گرد شد. بدتر از این نمیشد. تهیونگ در حالی که بیبی چک دستش بود بیرون اومد.
_فک کنم وقتی اینو کردم تو کونت اون موقع برات مفهوم شه که حامله شدن چه شکلیه.
امیدوارم بدونین منظورم از بیبی چک چیه؟همون تست بارداری. اینم عکساش
YOU ARE READING
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionجونگ کوکی که تو مدرسه با یه دانش آموز مغرور بحثش شده و برگشته خونه. ولی وقتی وارد کوچشون میشه میفهمه همون خونه خالی همسایه برای همین دانش آموز مغروره. یعنی کیم تهیونگ! چی میشه اگه این حس نفرت کم کم عوض بشه و به دید زدن پسر همسایه از پنجره تبدیل شه؟ ...