نه نه نهههههه
صب کن نهههههه
نکن خواهش میکنمممم
درد دارههههههههه
من نمیتونممممممممم
عرق سرد. صورت درهم رفته. دست و پا زدن. اشک ها و فریاد هاش.
کوک خودش هم از چیزی که دیده بود شکه شده بود. آیا میتونست نیمه خودش که توی کابوس رو نجات بده؟!
از اینکه انقد پریشون و دردمند بود، ترسیده بود. دستای لرزونش رو سمت پسر برد تا براش نقش ناجی رو ایفا کنه.
تهیونگ وحشت زده از کابوس وحشتناکش که فقط خودش دیده بود و میتونست درکش کنه، پرید. با همون صورت وحشت زده اطرافش رو نگاه کرد. همین که کوک به چشمش خورد گریهش شدت گرفت و محکم بغلش کرد.
کمر باریکش رو اونقدر سفت گرفته بود که کوک نمیتونست کوچک ترین حرکتی کنه.
تهیونگ همینطور اشک میریخت و حرف های نامفهوم زیر لب زمزمه میکرد.
تمام مدت تحت تاثیر پسر قرار گرفته بود. خودش هم آروم اشک میریخت. مغزش دلیلش رو نمیدونست، ولی علت این اشک ها برای قلبش مثل آینه واضح بود:)
دست های مردونه و پر محبتش رو داخل موهای به نسبت بلند تهیونگ فرو برد. نوازشش کرد تا یکم آروم شه.
هق هق کردن تموم شده و الان سکوت مطلق بود. ولی این سکوت دلیل بر این نمیشد که آرامش هم هست.
فوران آتش فشان ها رو توی سیاره آتشین دیدی؟ چی میشه یکی مثل این توی دل کوک هم باشه:) برای هرکس نگران نمیشد ولی الان......
بعد از اینکه تهیونگ کمی آروم شد و دست از بغل کردن کوک برداشت، بلند شد و از چادر بیرون رفت. کوک نتونست سرجای خودش بند بشه و دنبالش رفت.
روی تپه نسبتا بلند نشسته بود و طلوع خورشید رو تماشا میکرد. موهای پریشونش. تیشرت سفیدش. شلوارک کوتاهش. نور ملایمی که آروم از پشت همون تپه پدیدار میشد.
رفت و کنارش نشست. همونطور که خیره به طلوع بود.....
_لطفا به کسی نگو
+میخوام بدونم چه کابوسی دیدی؟
_تو!
+من؟؟
_کابوس تو! کابوس نداشتن تو! کابوس خدافظی تو!
+تهیونگ......
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. اشک کوچکی از زیر چشمای بسته تهیونگ بیرون ریخت. کوک دستش رو برد و پاکشکرد. دستش رو روی دوشش گذاشت تا براش دلسوزی کنه.
+تهیونگا من جایی نمیرم ولی چرا انقد براش بی قرار و وحشت زده بودی؟
_کوک من نمیدونم اون شب تونستی چیزی بشنوی یا نه ولی من..... من عاشقت شدم
کوک بازیگر خوبی بود:)
+تو گیای؟
_متاسفم .... ولی.....عااا.....اره
میتونست نفس راحتی بکشه. ولی این اصلا شبیه اعترافای عشقی توی فیلما نبود. اینکه بعد از گفتن کلمه عاشقتم هم رو محکم بغل کنن یا یه بوسه رو شروع کنن.
سکوت بینشون حکمفرما بود و کسی کار خاصی نکرد. کوک دستاشو از روی شونه تهیونگ برداشت و بلند شد.
+بیا بریم صبحونه بخوریم تهیونگ شی
هیچ حسی تو حرفاش نبود و تهیونگ حس کرد اون روزی که انتظارشو داشت رسیده. روزی که بعد از اعترافش بخاطر گرایشش ترک بشه. ناراحت شد ولی دیگه گریه نمیکرد. این خودش بود که مرز بین دوستیشونو شکوند و چیزی بیشتر از کلمه« دوست »میخواست.بعد از صبحونه*
#دانش آموزای عزیزم امروز هوا خیلی خوبه پس نظرتون چیه یکم آب تنی کنیم.
یکی از دانش آموزا: ببخشید مربی ولی همه که برای رشته شنا اسم ننوشتن تازه بعضیا هم هستن چه شنا بلد نیستن.
#میدونم بچه ها. یادتون نره این یه اردوی تمرینیه. اردوی نظامی نیس. میتونین کنار تمرین رشته هاتون یکم تفریح هم کنین.
همه: هوراااا
#برید لباس شناتونو بپوشین بعدش بیاین از لب صخره بپریم تو آب.
همه با خوشحالی سمت چادراشون رفتن تا لباساشونو با لباس شنا عوض کنن. تهکوک با غم خاصی دنبال بقیه بودن.
فرصت خوبی بود که یونسوک نم مثل یه هرزه بدن نیمه برهنه خوشو به نمایش بزاره. ولی فقط اینکار راضیش نمیکرد. چسبوندن خودش به کوک و بی محلی به تهیونگ باعث میشد حس خوبی داشته باشه.
همه لب صخره بودن و یکی یکی تو آب میپریدن. صدای امواج خیلی خوب بود. به اضافه ی صدای شیرجه زدن تو آب.
تهیونگ شنا بلد نبود و کنار وایساده بود و بقیه رو تماشا میکرد. همکلاسیاش که داشتن برای پریدن تو آب ذوق میکردن. سرش رو یه سمت دیگه برگردوند و کوک خیس که تازه از شیرجه زدن اومده رو دید. وای خدایا.
بدن تراشیده و خیسش داشت زیر خورشید ظهر برق میزد. موهای خیسش که با دستش بالا میداد و پیشونیشو به نمایش میزاشت. اگه نگاه هیز تهیونگ بازم ادامه داشت دو حالت داشت. یا کل کلاس از کراش کیم تهیونگ روی کوک باخبر میشدن .یا......شاهد تحریک شدن یه پسر بالغ توی جمع بودیم.
یونسوک سمت کوک دویید و پرید بغلش. دستاشو دور گردنش حلقه کرد و صورتش دقیقا روبه روی کوک بود. سینه های بزرگ و نرمشو به بدن کوک چسبونده بود. به چندش آورد ترین حالت داشت از شیرجه کوک تعریف میکرد و قربون صدقش میرفت.
تهیونگ کاری جز نگاه کردن نداشت. با پاش آب پاشیده شده روی سنگ هارو بازی میداد و تو افکار عمیقش شیرجه میزد. حتی شیرجه های بلندی که کوک تو دریا میزنن.
بعد از ساعتی ورزش و شوخی با آب بازی، همه خسته شدن و همراه مربی سمت میز ناهارخوری حمله کردن. یه تعدادی بودن که عقب مونده بودن. تهیونگ و یونسوک!
کوک هم تقریبا عقب بود ولی بدون اینکه خود تهیونگ خبردار بشه، حواسش بهش بود.
همونطور حواسش بود متوجه شد تهیونگ و یونسوک با هم بحث میکنن. سرشو برگردوند و صحنه پرت کردن تهیونگ از صخره توسط یونسوک جلوی چشماش کشیده شد.وای دیدی چی شد
هشدار آب قند ندادم اولش🙉
برای پارت بعد حمایت کنید. من نوشتمش فقط باید....
.
.
YOU ARE READING
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionجونگ کوکی که تو مدرسه با یه دانش آموز مغرور بحثش شده و برگشته خونه. ولی وقتی وارد کوچشون میشه میفهمه همون خونه خالی همسایه برای همین دانش آموز مغروره. یعنی کیم تهیونگ! چی میشه اگه این حس نفرت کم کم عوض بشه و به دید زدن پسر همسایه از پنجره تبدیل شه؟ ...