بعد از پیام دادن و هماهنگ کردن با کوک، تهیونگ خوشحال، مثل یه بچه شش ساله پله هارو اتاقشو ترک کرد و تو یخچال شیرجه زد. تا ببینه میتونه دست پخت خودشو به کوک نشون بده و ازش نظرشو بخواد. مامان تهیونگ خونه نبود و چی بهتر از اینکه بدون غر زدن و با آزادی کامل فانتزیاشو اجرا کنه.
بعد از گذشت چند ساعت*
روی اپن پر بود از ژله های رنگین در اشکال مختلف. کیک زیبا که طرح خامه زیبایی داشت و با آدم حرف میزد. انواع فینگر فود که با دستای ظریف خودش درست کرده بود. علاوه بر اون ظرفای غذا که مخصوص مسافرت بودن پر از غذاهای رنگین بودن.
وقتی پدر و مادر تهیونگ از خرید برگشتن با دیدن شاهکار های پسرشون متعجب شدن.
پدر:اوه ببین پسرمون چیکار کرده. مرسی که به فکر شکم گرسنه ما بودی پسرم
مادر:بچه های امروزی برا پدرمادر خودشون خیلی کون گشادتر ازین حرفان. فک کنم مزاحم قرار پسرمون شدیم
تهیونگ: نه لطفا شما هم بخورید. من داشتم فقط برای اردوی فردا غذا آماده میکردم ولی یهو منو جو گرفت و ......آخرش این شد. از غذاتون لذت ببرین من میرم تا بقیه چیزا رو آماده کنم.
پدر و مادر، هردو از دست پخت پسرشون لذت بردن. تهیونگ غذاهایی که توی ظرف مخصوص گذاشته بود رو برداشت و داخل یخچال گذاشت تا تازه بمونن. بعدش رفت تا چمدونش رو جمع کنه.
همچیز آماده شد. وقت خواب بود و تهیونگ بعد از پوشیدن لباس خوابش و مسواک زدن، برای آخرین بار کنار پنجره رفت تا از وضعیت کوک باخبر بشه.اینکار باعث میشد خواب راحتی داشته باشه.
پسر داخل اتاقش نبود ولی داد و فریادش تا اینور میومد.
+مامااااااااننننن! اون تیشرت دلبر من کجااااااسسسسسس
#کدووووومممم
+همون که تو برا خریدیییییییی گفتییی خیلی دختر کشهههههه
#بیا پایین بچه شر میشههههه
+ماماااااااننننننننننننن
خنده ای روی صورت تهیونگ نقش بست و بعد از اون روی تخت خوابیده بود.
بعد گذشت چند دیقه ی شلخته انگیز (کلمه جدید ساختم🍃) کوک هم چمدونش رو آماده کرد و وسایل لازم رو برای اردوی فردا آماده کرد.
خوابش نمیبرد. چون هیجان فردا رو داشت. لب پنجره نشست و دستاشو تخت کرد و سرش رو روش گذاشت. دید زدن تهیونگ موقع خواب خیلی زیبا بود.
یه الهه که خواب بود. شاید هم همون زیبای خفته که لب هاش یه بوسه رو میطلبید. این عجیب بود ولی دلش میخواست هیچوقت اون پلکا باز نشه و چشما نمایان بشه. چون دیگه مفهوم خودش رو فراموش میکرد و به کل آدم دیگه ای میشد. همین آرامش رو دوست داشت. همین که او مثل مونولیزا جایی ثابت باشه و قلم پسر اون رو وارد دنیای کاغذ کنه. عکس، فیلم، ویس یا هرچیز که با کمی تکنولوژی همراه باشه رو نمیخواست. اون دستای خودش رو میخواست تا برای سایه انداختن به صورت زیباش روی کاغذ کشیده بشه. این براش باارزش و خاطره انگیز بود. معمولا ساعات زیادی از شب رو بیدار میموند ولی چی بهتر از اینکه نتیجه این بیداری تبدیل به یک پرتره از یک پری خوابیده باشه.
کوک با اعتماد به نفس و لبخند ارومش، عکس تهیونگ رو روی دیوار چسبوند. رفت روی تخت و دراز کشید و الان صورتش رو از روی دیوار تماشا میکرد. چشماش از روی نقاشی تکون نمیخورد. اگه خستگی پلکهاش نبود اون حتما به تماشای تهیونگ نقاشی شده ادامه میداد. ولی پلک رو پلک افتاد و مزاحم ارتباط زیباش با یه پرتره شد.*چیزی که کوک کشیده بود
میدونم این پارت کوتاه بود ولی خودم فک میکنم از نظر بار عاطفی و احساسی کافی باشه
لطفا با زدن اون ستاره پایین خوشحالم کنین تا برای پارت بعد بیشتر انرژی داشته باشم🥺🥀
YOU ARE READING
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionجونگ کوکی که تو مدرسه با یه دانش آموز مغرور بحثش شده و برگشته خونه. ولی وقتی وارد کوچشون میشه میفهمه همون خونه خالی همسایه برای همین دانش آموز مغروره. یعنی کیم تهیونگ! چی میشه اگه این حس نفرت کم کم عوض بشه و به دید زدن پسر همسایه از پنجره تبدیل شه؟ ...