pt 11

983 140 7
                                    

دنیای کوک فرو ریخت.
برای چند ثانیه سرجاش خشک زده بود.
با چاقو وارد قلبش شده بودن.
نتونست خودشو بدون تهیونگ تصور کنه.....برای همین اونم پرید.
شاید از نظر منطق نشه قطرات اشک رو توی آب تشخیص داد....ولی تو این داستان مگه منطق معنی داشت؟
.
.
سمت تهیونگ شنا کرد و صورتشو محکم تو دستش گرفت. بوسه‌ای رو شروع کرد و گریه میکرد. نمیخواست خودشو یا یونسوک یا تهیونگ رو سرزنش کنه. توی این زمان فقط میخواست عاشق باشه. معلوم نبود بوسش طعم دلتنگی داشت، یا طعم پشیمونی، یا طعم غم. تمومش کرد و خودش و تهیونگ توی بغلش رو روی صخره ای کشید. دستاشو روی سینه لخت تهیونگ فشار میداد و قطرات اشکش روی صورت تهیونگ میچکید.
لطفا چشماتو باز کن.
خواهش میکنم.
من هنوزم عاشقتم.
بخاطر من برگرد عزیزم.
سرش رو روی پیشونی تهیونگ گذاشت و....
بعد تو زندگی دیگه به دردم نمیخوره.
لطفا برگرد.
من با تو معنا پیدا کردم.
دیگه نمیتونم.
بیا و منو از غرق شدن نجات بده تهیونگ!
.
.
تهیونگ به سرفه افتاد و هرچی آب خورده بود رو برگردوند. چشماشو باز کرد و یه کوک نگاه کرد. زبون به لکنت افتادش. چشمای قرمز و خیسش. نفس کشیدنش.
_کو.....کوک
+...هق...تهیونگ....
کوک بغضش ترکید و تهیونگ رو محکم بغل کرد. با صدای بلند غرور احمقانشو شکونده بود و گریه میکرد. زار میزد.
_نمیزارم کسی بهت دست بزنه. نمیزارم بری. کی بهت اجازشو داده بود؟ من اون هرزه رو تیکه پاره میکنم. تهیونگا باهام حرف بزن. بگو همش خوابه و هیچ کدوم ازین اتفاقا نیوفتاده. بگو وقتی چشمامونو باز کنیم توی چادریم و همو بغل کردیم.(با هق هق)
تهیونگ تحملش رو نداشت و اونم شروع به گریه کردن کرد. دستاشو سمت صورت خیس کوک برد. صورتش رو قاب دستاش کرده بود. با انگشت شصتش اشکاشو پاک کرد و با لبخند تلخ و چشمای گریون بهش نگاه کرد.
+چرا هربار که بوسیدمت نمیخواستم بفهمی؟
_تو منو بوسیدی؟
+چرا باید وقتی که چشمات بستس و هیچ درکی از محیط اطرافت نداری اینکارو کنم؟:)
_کوک.....چرا؟
+همیشه فکر میکردم این جمله مسخرس ولی الان بهش ایمان آوردم. اینکه عشق نیاز به دلیل نداره کیم تهیونگ. من عاشقت شدم. وقتی که مثل یه پری چشمات رو بسته بودی و خوابیده بودی. وقتی که مثل یه پری که از پرواز میترسه گریه کردی. وقتی که مثل یه پری قلب مهربونت رو فدا میکردی.
همینطور ادامه داد....
+ازت ممنونم که هربار برگشتی و منو تنها نزاشتی. ولی اگه بازم این اتفاق بیوفته هرگز خودمو نمیبخشم. اگه اتفاقی برات بیوفته مقصرش منم.
هم رو بغل کردند و بعد هم رو بوسیدن. روی صخره های سنگی. موج‌هایی که با نوای زیبایی به سنگ ها برخورد میکرد. به اضافه ی بادی که نزدیک غروب کنار دریا میوزه و همه رو دیوونه میکنه.
.
.
به محلی که چادرا زده شده بود و تقریبا میشد بهش گفت مرکز اردوگاه رسیدن. چهره همه نگران بود و هرکس به سمتی میرفت. وقتی تهیونگ و کوک بهشون رسیدن همه یه نفس راحتی کشیدن. انگار همه نگران اون دو نفر بودن.
&هی پسرا کجا بودین؟ مگه قرار نبود همه کنار هم حرکت کنیم.
_ببخشید داشتم شیرجه زدن تمرین میکردم کوک هم موند تا کمکم کنه.
+تمرین؟؟وات
_بله. اصلا حواسم به ساعت نبود و یادمون رفته بود بهتون خبر بدیم.
&خدارو شکر حالتون خوبه. میخواستم گزارشش رو به پلیس منطقه و والدینتون بدم خوبه که زودتر خودتون برگشتین. حالا هم همه برید تو چادراتونو و رفع خستگی کنین.
کوک با عصبانیت وارد چادر شد و تهیونگ هم دنبالش. کوک دستاشو روی شونه تهیونگ گذاشت و اونو بزور نشوند. دستشو بلند کرد و از تو کیف تهیونگ غذا و خوراکی برداشت. در ظرف رو باز کرد و محتوای توش رو قاشق قاشق به کوک میداد. براش آب ریخت و داد دستش. تمام مدتی که تو چادر با تهیونگ بود اخم کرده بود. کوک یه دستشو روی سینه تهیونگ گذاشت و دست دیگش رو برد پشت کمرش تا کمکی بشه برای خوابوندنش. پتو رو روی تهیونگ کشید و خودش هم یکم اونور تر دراز کشید.
_میدونم برای چی اخم کردی
+پس چرا به مربی نگفتی؟
_تو از همه چیز خبر نداری کوک.
+شاید بهتر باشه بعد تموم شدن اردو برم چشم پزشک. چون ندیدم تو یونسوک عوضی به چه نحوی پرتت کرد.
_شاید اگه یونسوک نبود من خیلی چیزا رو تا الان نمیدونستم:)
+ولی تهیونگ نزدیک بود بمیری. اگه من اونجا نبودی میدونی چی میشد
_جدا از اینکه منو از صخره پرت کرد، یه لطف بزرگ در حقم کرد.
تهیونگ بعد از توضیح برای کوک شب بخیر گفت. قبل خواب کوک روی تهیونگ خزید و بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشت.

.
خب امیدوارم دو هفته آپ نکردنو جبران کرده باشه و دوسش داشته باشین🤍🌵
به نظر شما منظور تهیونگ از لطف یونسوک چیه؟؟
تو کامنت حدساتونو بگید
با ووت های قشنگتون خوشحالم کنین🥺🤍🌵

خب امیدوارم دو هفته آپ نکردنو جبران کرده باشه و دوسش داشته باشین🤍🌵به نظر شما منظور تهیونگ از لطف یونسوک چیه؟؟تو کامنت حدساتونو بگیدبا ووت های قشنگتون خوشحالم کنین🥺🤍🌵

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛDonde viven las historias. Descúbrelo ahora