»این پسر نمیخواد بیدار بشه؟
؛بهتره بگی این پسرا
»چی؟ تهیونگم مگه هس؟
؛از کجا فهمیدی تهیونگ هم باهاشه؟
»من مادرم میفهمم!
#وا. مامان چه ربطی داشت؟
»نوبت تو هم میرسه خانم
مادر، دختر و پدرش رو تنها گذاشت تا میز صبحانه رو بچینن. خودش هم رفت تا پسرا رو بیدار کنه.
''''''
با حس کردن پای یه نفر تو صورتم بیدار شدم. اطرافو نگاه کردم و یجورایی پیشبینی کردم چه اتفاقی افتاده.
_کوک پاشو صب شده
+هممم؟
_میگم پاشو صب شده. پاتو کردی تو حلق من درست بخواب خب
+اوممم...ته
صدای کوک خواب آلود و بم شده بود. لپای تهیونگ سرخ شده بود. چون این اولین باری بود که مثل یه زوج به نظر میومدن.
تهیونگ خم شد و موهای کوک رو نوازش کرد. به صورتش زل زده بود و تک تک اعضای صورتش رو از نظر میگذروند.
_نمیخوای بیدارشی؟
+نوچ
_نمیخوای چشاتو باز کنی عشقم؟
+مفتی مفتی؟؟!
و بعد کوک با چشمای بسته لباشو غنچه کرد. آماده بوسیده شدن بود.
_هرچی شما امر کنین
تهیونگ آروم دستشو دراز کرد و از روی میز کنار تخت گوشیش رو برداشت. از کوک تو اون حالت عکس گرفت. مسخره ترین عکس دنیا بود ولی برای تهیونگ خیلی ارزشمند بود.
+چرا انقد طولش.....
همزمان با باز شدن چشمای کوک لبای تهیونگ روی لباش نشست. کوک از خدا خواسته دستشو سمت صورت تهیونگ برد. نمیخواست به همین زودی از هم جدا بشن. تهیونگ دستشو سمت دست کوک برد و عقب کشید.
_صبحت بخیر
+صب بخیر
کوک به صورت تهیونگ لبخند زد. مگه میتونست نزنه. صورتش رو جلو برد تا بوسه ای دوباره رو شروع کنه که صدای قیژ قیژ در متوقفش کرد.
»پسرا! نمیخواین صبحونه بخورین؟
تهیونگ بعد از دیدن خانم جئون فوران خودشو مرتب کرد و از تخت پایین اومد. تعظیم کوتاهی کرد.
_منو ببخشین دیشب مزاحمتون شدم
»نه عزیزم راحت باش خونه خودتون بدون. من خودمم دیشب خواب بودم متوجه نشدم کی اومدین.
+اوما صب بخیر
»صبحتون بخیر. بیاین پایین صبحونه بخوریم قبلش کوک میشه بیای کارت دارم.
_من میرم صورتمو بشورم شما راحت باشین.
تهیونگ از اتاق خارج شد و مادر و پسرو تنها گذاشت.
+اوما امروز صب چقدر خوشگل شدی خیلی دوست دارم
کوک داشت خودشو برای مامانش لوس میکرد و اول صبحی دلبریش رو میکرد.
»کوک!
+بله اوما جونم؟
»تو عاشق تهیونگی؟
خنده کوک روی صورتش ماسید. تقریبا حس کرد کل دنیا رو سرش خراب شد. الان اگه همه باخبر میشدن مطمعنا خودش و تهیونگ ضربه بدی میخوردن. پس تصمیم گرفت مامانشو بپیچونه.
+اوما اون دوستمه. یعنی چی که عاشقشم اون یه پسره ممکن نیست من حس خاصی بهش داشته باشم.
»کوک من بچه نیستم. نزدیک بیست ساله بزرگت کردم میدونم چی تو چشماته!
کوک ترجیح داد سکوت کنه. مادرش داشت جدی باهاش حرف میزد و نمیتونست چیزی از حرفاش رو انکار کنه.
»ببین. اگه واقعا عاشقشی......
+آره من عاشقشم. با هیچی عشقی تو دنیا هم عوضش نمیکنم. میتونی منو بزنی، بیرونم کنی، یا حتی اگه شده فامیلی جئون رو ازم بگیرین و یه بی نام و نشانم کنین، منو ببرین تیمارستان و بگید این مرضه، ببرید کلیسا و وادارم کنین به چیزی که شما اسمشو گناه میزارید اعتراف کنم و همش دعا کنم، ولی اینکارا مانع این نمیشه که من دوست داشتنم رو متوقف کنم و فکر کردن به تهیونگ رو فراموش کنم.
کوک عصبی و یکمی هم ناراحت بود. برای اولین بار وسط حرف مادرش پریده بود و از علاقه ای که میترسید یه روز افشا بشه دم میزد. ولی چیزی که این وسط خیلی عجیب بود لبخند مهربونی بود که مادر کوک زد و کنارش نشست. دستشو توی دستاش گرفت و نوازششون کرد.
»کوک من هیچ مشکلی باهاش ندارم. وقتی برق چشمات وقتی تهیونگ رو میبینی رو میبینم، هربار بیشتر از دفعه قبل مطمعن میشم که کسی جز اون نمیتونه پسر منو انقدر شاد و خوشبخت کنه. یادته وقتی ۱۶ سالت بود سرت رو روی پای من گذاشتی گریه کردی که میخوای بمیری. چون فکر میکردی این دنیا هیچ عشقی توش نیست. ببین الان چقدر حس خوشبختی داری که نمیخوای با چیزی عوضش کنی. برام جالب بود. یعنی انقدر برات مهم و ارزشمنده که صداتو برای بلند کردی و مقاومت نشون دادی. ولی من باهاتون مخالف نیستم عزیزم.
کوک اشکاش از چشماش جدا میشد و داشت تو آتش مهر مادرش میسوخت.
»اگه تهیونگ هم.....
+آره آره اونم منو میخواد
»(خنده) باشه پس من سعی میکنم آروم آروم با بابات حرف بزنم و قانعش کنم. دنیا دیگه عوض شده.
+راستش اوما خیلی میترسیدم کسی بفهمه و بینمون جدایی بندازه.
»الان اگه کسی بخواد اینکارو بکنه با من طرفه.
کوک اشکاشو پاک کرد و مادرش رو محکم بغل کرد. بعد از لحظاتی مادرش اتاقو ترک کرد. تهیونگ دوباره برگشت تو اتاق و به کوک نگاه کرد.
_کوک اتفاقی.....
و ناگهان تهیونگ خودش رو تو بغل کوک دید. سفت تر و محکم تر از هربار بغلش کرده بود.
+عاشقتم تهیونگ. خیلی بد عاشقتم
_کوک چت شد یهو؟
تهیونگ حق داشت اینجوری بگه چون خیلی تعجب کرده بود. ولی انگار برای نجات از خفگی باید زبون به اعتراف باز میکرد.
_منم عاشقتم بیبی به اندازه ای که دارم تو عشقت خفه میشم.
دستشو مشت کرد و به پشت کوک زد. کوک تازه توجهش شد و تهیونگ رو از خودش جدا کرد.
+ببخشید نتونستم یه لحظه احساساتم رو کنترل کنم.
_ببین منو.... چی چشمات قرمز شده. مامانت چیزی گفت که ناراحت شدی؟
+نه نه اتفاقا چیزی گفت که منو تبدیل به شادترین پسر کره زمین کرد.
_چی؟
+بعدا بهت میگم
#اوپا تهکوووکک
+این دختر باز اول صبحی رد داده بیا بریم دادش دراومد
''''''
همه صبحونشون رو درحال اتمام بود. بابای کوک زودتر با دوستاش بیرون رفته بود. مامانش هم باید همراه خالهی حاملهی کوک بره دکتر.
_اونی! اونی که گفتی یعنی چی؟
#چی رو میگی اوپا؟
+تهکوک رو میگی؟
_اره همون
#وای منو ببخشین. میخواستم صداتون کنم بگم بیاین برای صبحونه تهیونگ و کوک تو زبونم نچرخید گفتم تهکوک.
_اسم قشنگیه:)
+من اولش فک کردم رد دادی مینهی باز داری برای یه آیدول جدید فنگرلی میکنی و اسمشو تو خونه داد میزنی
#کوک آبرومو پیش اوپا نبر
+ببینم چرا اصلا امروز موهاتو انقدر خوب بافتی؟ قرار مرار میری؟
#این به تو ربطی نداره
_هعی بچه ها آروم
+نخیر این دختر هنوز عقلش سرجاش نیومده. با کدوم پسر میگردی ها؟ من میشناسمش؟
#کدوم پسر آخه دیوونه دارم میرم باشگاه.
+من از اولشم گفتم باشگاه به درد دختر لوسی مثل تو نمیخوره.
#من میرم باشگاه که قوی بشم
+که بتونی ظرفای بزرگ رو هم بشوری
_بچه ها ظرفارو من میشورم
#من هدفم اصلا اون نیس من قوی میشم که بتونم دل یونجی رو بدست بیارم.
+کی؟
#به تو ربطی نداره اون کیه.
_بچه هاااااااااا
تهیونگ دیگه از دعوای این خواهر و برادر خسته شده بود. هردو رو آروم کرد ولی انگار مینهی لب مرز بود که اشکش دربیاد.
_مینهی اتفاقی افتاده؟ میتونی برام توضیح بدی؟
#راستش اوپا یه دختری تو کلاسمون هست که من ازش خوشم میاد
_چه عالی حتما دوست خوبی برای هم میشین
#نه دوست نه
_یعنی میگی فراتر از یه دوست؟
#آره ولی نمیدونم چطور بهش نزدیک بشم و دلشو به دست بیارم
+فک کنم اوپا تهیونگت بتونه تو این مورد کمکت کنه چون تو مدرسه براش صف میکشن.
_مرسی از تعریفت کوک ولی من نمیدونم چطور کمکت کنم. ببین فک کنم باید خودت باشی. اون قراره عاشق مینهی بشه نه عاشق کسی که بعدا عوض بشه.
+من به این که نمیگم کمک. ببین مینهی برو درساتو بخون و بالاترین نمره کلاسو بگیر. اون قدم اول! قدم دوم هم برو و بهش تو امتحان تقلب برسون. مخ اوپا کوکت که همینجوری زده شد.
تهیونگ از اینکه دید کارهایی که برای کوک کرده رو یاداوری کرد لبخند قشنگی رو صورتش زد و با نگاهی پر از عشق کوک رو نگاه کرد.
#ای وای دیرم شد باید برم.
مینهی کیفش رو برداشت و سمت در خروجی دوید. الان کوک و تهیونگ تو خونه تنها بودن:)
![](https://img.wattpad.com/cover/305420971-288-k56526.jpg)
YOU ARE READING
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionجونگ کوکی که تو مدرسه با یه دانش آموز مغرور بحثش شده و برگشته خونه. ولی وقتی وارد کوچشون میشه میفهمه همون خونه خالی همسایه برای همین دانش آموز مغروره. یعنی کیم تهیونگ! چی میشه اگه این حس نفرت کم کم عوض بشه و به دید زدن پسر همسایه از پنجره تبدیل شه؟ ...