زنگ ریاضی بود. جونگ کوک دست به جیب وارد اتاقش شد و یه جمعیت دختر و پسر رو بالا سر میزش دید. تعجب کرد و با داد فریاد سمتشون رفت.
+هعیییی از میز من دور شین ببینم یه لشکر ریختن چه خبر......
جمعیت کنار رفتن و الان تهیونگ متعجب بود. کوک فهمید گند زده و اونا دور میز اون جمع نشدن. بلکه دور میز تازه وار جمع شدن.
+کیم تهیونگ نگفته بودی آیدولی؟
_چطور؟
+آخه مدرسه رو تبدیل به فن ساین خودت کردی. همه دنبالتن و میخوام باهات دو کلمه حرف بزنن.
_بد نیس تو هم امتحانش کنی خروس جنگی
+هیییی مثل آدم باهام حرف بزن
_خب دارم مثل آدمی که مزرعه داره با خروسش حرف میزنم، حرف میزنم.
+ششششششت
جونگ کوک ازین متنفر بود که توی بحث کم بیاره. بیشتر کارش این بود زور و بازوش رو به رخ بکشه. درواقع با مشتش حرف میزد.
دیگه معلم ریاضی هم وارد کلاس شد و همه از میز تهیونگ دور شدن و رفتن سر جاشون نشستن.
+شب بخیر
#جونگ کوک با اینکه بچه کیوت و دوست داشتنی هستی ولی اینبار نمیزارم از دستم در بری
جونگ کوک ازین صفات بدش میومد. تو دلش میگفت یعنی انقدر کوری که منه فاکر و هات رو نمیبینی چسبیدی به کیوت بودن؟؟
+عااح استاد لطفا
#از اول سال جلوی اسمت خالی بودن و هیچ نمره ای نداری باید بیای برای پرسش تا نمره بزارم الانم بیا جلو تخته.
جونگکوک فرو ریخت. کاملا فرو ریخت. کارش تموم بود. اگه بازم از مدرسه به باباش زنگ میزدن و گزارش نمرش رو میدادن باباش اونو تو خونه حبس میکرد و نمیزاشت بره بیرون.
با ترس رفت جلو تخته. معلم مسئله رو نوشت و گفت حلش کنه. چیز سختی بود. البته برای کسی که از اول سال هیچی نخونده. سعی کرد ادای کسی که خونده رو دربیاره ولی اصلا موفق نبود.
سرش رو لحظه ای سمت هم کلاسی هاش کرد تا بلکه کمکش کنن ولی هرکی داشت یه طرف رو نگاه میکرد. کسی از کمک کردن به جونگ کوک خوشش نمیومد. لعنت بهتون. چشمش رو چرخوند و رسید به تهیونگ که در تلاشه جوابو بهش برسونه.
خیلی خیلی نا محسوس و ماهرانه
_کوک گزینه ۱
نفهمید
_یک یک..... ببین یک
حتی با انگشتش هم نشون داد.
+استاد گزینه یک میشه؟
_با اینکه دیر جواب رو گفتی ولی میپذیرم ازت میتونی بری بشینی
+ممنون
رفت و سر جاش نشست. تهیونگ بهش لایک نشون داد. ولی کوک به این تغییر مود یهویی تهیونگ مشکوک شد. سر جاش نشست پچ پچ با تهیونگ صحبت کرد.
+ازم چی میخوای؟
_من چیزی نخواستم
+همین کارت یعنی اینکه منو مدیون خودت کنی و ازم چیزی بخوای. مگه قصدت همین نیست؟؟
_مگه وقتی به یه سگ خیابونی غذا میدی اونم بهت غذا میده؟
+چییییییی
_آها یادم اومد تو خروس جنگی بودی. خروسا هم که تخم نمیزارن پس ازت هیچ انتظاری ندارم برو خوش باش
+خفت میکنممممممم
#هیسسسس دارم درس میدم کوک
+ببخشید
دوباره برگشت سر مکالمش با تهیونگ
+فقط صبر کن مدرسه تموم شه. دخلت اومده
کلاس ریاضی درواقع آخرین کلاس بود و بعدش مدرسه تموم میشد و همه میرفتن خونشون. کوک هم نقشه خوبی کشیده بود که بعد تموم شدم کلاس مشتش رو به تهیونگ نشون بده.
متاسفانه تدریس استاد ریاضی مثل قرص خواب آور برای کوک عمل کرد و متوجه نشد که کلاس تموم شد.
وقتی بیدار شد که کلاس خالی بود. نمیخواست این فرصتو از دست بده و با سرعت حیاط مدرسه رو دید. متوجه تهیونگ شد و به سرعت از ساختمون مدرسه خارج شد و رفت تا حسابشو برسه. ولی دیر رسید و تهیونگ سوار ماشین مامانش شد و رفت.
+از ظاهر مثل بچه مامانی های جذابه ولی زبونش مثل نیش یه ماره. بلاخره حسابتو میزارم کف دستت بچه.
پیاده سمت خونشون رفت و فقط میخواست بره پیش دوست دخترش. دوست دخترش همچین تند اخلاقی کی میتونست باشه جز تختش:/
YOU ARE READING
𝘛𝘩𝘦 𝘞𝘪𝘯𝘥𝘰𝘸 𖧧.ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionجونگ کوکی که تو مدرسه با یه دانش آموز مغرور بحثش شده و برگشته خونه. ولی وقتی وارد کوچشون میشه میفهمه همون خونه خالی همسایه برای همین دانش آموز مغروره. یعنی کیم تهیونگ! چی میشه اگه این حس نفرت کم کم عوض بشه و به دید زدن پسر همسایه از پنجره تبدیل شه؟ ...