Part One

1.2K 73 22
                                    

بکی(بکهیون) نگاهی به دی او انداخت و گفت:
_:به نظرم باید مدرسه ی خوبی باشه نظر تو چیه؟
_:دیوونه شدی؟...این یکی از بهترین دبیرستانای کره اس...معلومه که خوبه!!!
بکی شونه ای بالا انداخت همراه دی او راه افتاد سمت مدرسه ی جدیدش...توی فکر بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود که محکم به یکی خورد و باعث شد که تمام کتابای اون شخص بریزه روی زمین...بکی تا اومد عذرخواهی کنه اون پسر با لحن بدی گفت:
_:هیییی...مگه کوری؟؟؟
بکی از عذر خواهی کردن به خاطر لحن بد اون پسر منصرف شد با حالت طلبکارانه گفت:
_:به من چه؟...خودت چرا چشماتو باز نمیکنی؟
تا اون پسر اومد جواب بکی رو بده دوستش جلوشو گرفت و گفت:
_:کافیه چانی(چانیول)
دی او گفت:
_:من از طرف دوستم معذرت میخوام
چانی سری تکون داد
دی او ادامه داد:
_:من دو کیونگ سو هستم...ولی میتونین دی او صدام کنید...اینم دوستم بکهیون...
دوست چانی گفت:
اسم منم کای...اینم دوستم چانیول...خوشبختم
همشون به هم دیگه دست دادن و ابراز خوشحالی کردن از آشناییشون اما چانی و بکی موقع دست دادن دست همدیگه رو محکم فشار دادن و با چشم و ابرو واس هم خط و نشون کشیدن از اون روز به بعد اون چهار نفر با هم دوست شدن و بیشتر اوقات با همدیگه بودن...یه روز یکی از زنگا بکی و دی او پیش هم نشسته بودن و کای و چانی هم پشت اونا روی صندلیهاشون نشستن چانی درست پشت بکی نشست همون لحظه معلم وارد کلاس شد همه ساکت شدن و معلم درس رو شروع کرد اون روز چانی تو فکر این بوده که یکم سر به سر بکی بذاره...اولش همزمان پاشو میزده به صندلیه بکی و در خودکارشو با سرو صدا باز و بسته میکرد...بعد از چند دقیقه بکی یهو بر گشت و گفت:
_:میشه بس کنی؟
چانی چیزی نگفت پاشو انداخت و خودکارشو گذاشت کنار خم شد سمت جلو و شروع کرد به زیر لب آهنگ خوندن و یه جورایی حواس بکی رو پرت کردن...بکی زیر لب بهش فحش داد از جاش بلند شد و جاشو با دی او عوض کرد...همین برای چانی کافی بوده که اعصاب بکی خورد شه یه نیشخند رو لباش نشست و سرجاش تکیه داد اون روز گذشت و روز به روز لجبازیایه این دوتا بیشتر شد...یه روز توی راه رو بکی شروع کرد گوشای چانی رو باصدای بلند مسخره کردن:
_:ههه گوشاشو مثل گوشای فیله...ببینم میتونی خودتو باهاشون باد بزنی؟
چانی کنترلشو از دست داد رفت جلو و با مشت محکم زد تو دهن بکی و باعث شد دهن بکی خون بیاد بکی هم یقه ی چانی رو گرفت و شروع کردن با هم دعوا کردن که یهو ناظم مدرسه اومد و با داد گفت:
_:اینجا چه خبره...مگه اینجا باغ وحشه؟؟زود برید دفتر تا تکلیفتونو روشن کنم!!!
توی دفتر بکی با لب خونی و چانی با چشمی کبود و سر به زیر منتظر بودن که ناظم حرف بزنه:
_:این رفتار واقعا در شأن یک پسر دبیرستانی نیست...نمیخوام بدونم سر چی دعوا کردین...فقط اینو بهتون میگم که دیگه نباید تکرار شه...فهمیدین؟؟
چانی و بکی سری تکون دادن ولی حرفی نزدن ناظم ادامه داد:
_:در ضمن امروز بعد از ساعت مدرسه میمونین و کلاسا رو تمیز میکنین تا یاد بگیرین مدرسه جای اینکارا نیست
بکی و چانی اومدن اعتراض کنن ولی با داد ناظم پشیمون شدن و از دفتر اومدن بیرون هر کدوم اون یکی رو مقصر میدونست چانی نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت:
_:همش تقصیر تو...اگه چرت و پرت نمیگفتی اینجوری نمیشد
_:خودت اول دعوا رو شروع کردی!!
_:توقع داشتی وایسمو به چرت و پرتات گوش کنم
همون لحظه ناظم از در اومد بیرون و گفت:
_:شما ها که هنوز اینجایید...برید دیگه...زوود
بکی و چانی هر کدوم بی توجه به اون یکی راه افتادن سمت کلاس
بعد از تعطیلی مدرسه فقط چانی و بکی بودن که توی مدرسه بودن همه ی کلاسارو تمیز کردن و آخرین کلاس که کلاس خودشون بود فقط مونده بود دیگه آخرای کارشون بود که یهو پای چانی گیر کرد به کیف بکی و تمام وسایلاش پخش زمین شد...بین وسایلای بکی یه پاکت توجه چانی رو به خودش جلب کرد...خم شد و برش داشت...با تعجب فهمید که بکی برای کای یه نامه ی عاشقانه نوشته بکی نامه رو از دستش کشید و گفت :
_:هی به تو یاد ندادن به وسایل دیگران دست نزنی؟
_:صب کن ببینم این نامه واس کای؟...تو کای رو دوست داری؟...واسش نامه ی عاشقانه نوشتی
بکی هول میشه و به من و من میوفته چانی با صدای بلند میزنه زیر خنده و میگه:
_:پس کای رو دوست داری آره؟؟؟چه عاطوی خوبی؟یادم باشه حتما به کای بگم
_:نه خواهش میکنم چیزی به کای نگو...نمیخوام فعلا چیزی بفهمه خواهش میکنم...نگو...نذار بفهمه
بکی همین جور شروع کرد به خواهش کردن از چانی...چانی مکث کرد...یهو نظرش عوض شد نمیدونست چرا ولی فک کرد میتونه راز خودشم به بکی بگه...بهش گفت:
_:باشه ولی به شرط اینکه تو هم به دی او چیزی نگی!!!
_:چی؟؟!!منظورت چیه؟؟!!!
_:خوب منم...منم یه جورایی فک کنم که از دی او خوشم اومده و تو هم نباید چیزی بهش بگی...همین طور که من چیزی به کای نمیگم
بکی موافقت کرد و اونا به هم قول دادن که یه کاری بکنن که هر کدوم به عشقشون برسن و این ماجرا باعث شد که یه جورایی رابطشون با هم بهتر بشه

نظر لطفا...

Random LoveWhere stories live. Discover now