Part Twenty Four

293 30 11
                                    

نصفه های شب بود که کای با صدای ناله یه نفر از خواب پرید دی او بود که داشت توی خواب هذیون میگفت
کای حسابی نگران شد اومد بره پرستار رو صدا کنه که با شنیدن اسم خودش خشکش زد
باورش نمیشد دی او داشت توی خواب اسم اونو صدا میزد برگشت پیش دی او یه قطره اشک از گوشه چشم دی او چکید و بعد دی او آروم گرفت
کای حالش خیلی بد شد دی او به خاطر اون داشت زجر میکشید داشت توی خواب کابوس میدید کای به اشکاش اجازه ی پایین اومدن داد و گفت:
_:لعنت به من .... لعنت به من که اینکارو باهات کردم....اگه میدونستم اعترافم اینقدر برات سنگین تموم میشه دهن لعنتیمو میبستم و اعتراف نمیکردم ولی باور کن من واقعا دوست دارم دی او...باور کن این یه هوس نیست...من دارم تو آتیش عشقت از بین میرم تو رو خدا درکم کن...کاش بیدار بودی و اینا رو به خودت میگفتم کاش جرعتش رو داشتم...اه
کای از جاش بلند شد دیگه نمیتونست هوای اتاق رو تحمل کنه از ساختمون بیمارستان اومد بیرون و رفت تو حیاط
دی او با شنیدن صدای در اتاق چشماشو باز کرد تمام حرفای کای رو شنیده بود مو به مو یه احساس خاصی داشت نمیدونست الان باید خوشحال باشه یا ناراحت ولی این رو میدونست که باید از این حرف کای مطمعن شه...باید مطمعن میشد که کای دوستش داره یا نه
با هزار تا فکر و خیال چشماشو بست و به سختی به خواب رفت
صبح با نور خورشیدی که به چشماش میخورد بیدار شد اولین چیزی که دید صورت کای بود که با یه لبخند جذاب بهش خیره شده بود
چند بار پلک زد تا بهتر ببینه کای گفت:
_:بالأخره بیدار شدی؟!؟پاشو دیگه چقد میخوابی الان بچه ها میان ملاقاتت
_:صبح بخیر
لحنش سرد بود نباید تغییری تو رفتارش ایجاد میکرد تا کای شک نکنه
چشمای کای سرخ بود و حسابی پف کرده بود یا از گریه بود یا از بی خوابی که دی او احتمال میداد از هر دوش باشه
بعد از خوردن صبحانشون دی او بالأخره طاقت نیورد و گفت:
_:چشمات چرا این شکلی شدن؟!
_:ها...چشمام...به خاطر اینه که دیشب نخوابیدم...آخه جام عوض شده بود عادت نداشتم
_:آهان...خوب تا بچه ها بیان استراحت کن...من که بچه نیستم...میتونم مراقب خودم باشم
_:نه چیزی نیست من خوبم....
_:هر جور راحتی...
کای دیگه چیزی نگفت و تو سکوت منتظر اومدن بچه ها شدن
____________________________________________
صبح لوهان با سر درد بدی از خواب بیدار شد احساس میکرد سرش هر لحظه امکان داره منفجر بشه...یه نگاه به اطرافش انداخت توی خونه بود ولی یادش نمیومد که کی برگشته خونه
سعی کرد دیشب رو یادش بیاره اولش که سهون اومد دنبالش و رفتن مهمونی بعدم یونا رو دید و دوست پسرشو حالش بد شد و یکمی مشروب خورد بعد رفت پیش سهون و با سهون دردودل کرد با یاد آوری این قسمت ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لباش ولی ‌بعد از اونو هر چی سعی میکرد یادش نمیومد ولی احساس میکرد که دیشب تو خوردن مشروب زیاده روی کرده
دلشوره گرفت که مبادا تو حالت مستی کار بدی کرده باشه چون هیچی یادش نمی اومد
شماره ی سهون رو گرفت تا از سهون بپرسه
موقع گرفت شماره یهو یه چی از دیشب یادش اومد و باعث شد گوشی از دستش بیوفته محکم زد تو صورتش و گفت:
_:وااااایییی گند زدی لوهاااان...گندددد
فوری آماده شد که بره پیش سهون نمیدونست برخورد سهون باهاش چجوریه با اون گندی که زده بود حتم داشت دیگه سهون حتی نمیخواد صداشو بشنوه چه برسه به دیدنش اینقدر سرعتش زیاد بود که دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه
سعی کرد دیشب رو با جزییات بیشتر به خاطر بیاره
فلش بک:
لوهان و سهون همراه هم وارد ساختمون شدن لوهان هنوز حالش بد بود همش یونا جلوی چشماش بود لیوان پشت لیوان مشروب میخورد و به غرغر کردنای سهونم توجهی نداشت
_:یااااا لولو...بس کن...حالت بد میشه هااا
_:ولم کن سهونااا...میخوام اینقدر بخورم تا بمیرم
_:این مزخرفات دیگه چیه که میگی؟!؟!؟!
سهون سعی کردشیشه ی مشروب رو از دست لوهان بگیره ولی لوهان مقاومت کرد
_:ولش کن سهوناااا...میگم ولش کن
_:ساکت شو اونی که باید این شیشه ی کوفتی رو ول کنه تویی نه من...نگا به خاطر یه دختر دیگه که ولش کرده داره با خودش چیکار میکنه!!!!!
لوهان یهو از این حرف سهون عصبانی شد شیشه رو از دست سهون کشید بیرون ایستاد و شیشه ی مشروب رو خالی کرد روی سر سهون
سهون خشکش زد همه ی اونایی که نزدیکشون بودن با تعجب بهشون نگاه میکرد که یهو کریس اومد جلو و شیشه رو از لوهان گرفت و با عصبانیت گفت:
_:معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
لوهان بی رمق نشست سرجاش و جوابی نداد
زمان حال:
لوهان فقط تا همین جا یادش می اومد هر چی سعی میکرد بقیش رو به خاطر نمی آورد شاید بعد اون کار از هوش رفته بوده شایدم کار بدتر از اون کرده بود
داشت دیوونه میشد رسید دم در خونه ی سهون خدا رو شکر کرد که قبلا آدرسه خونه ی همدیگه رو بهم داده بودن دیشبم شک نداشت که سهون رسونده بودتش خونه
زنگ در رو زد و بعد از چند دقیقه یه خانوم تقریبا مسن در رو باز کرد از شباهتش لوهان حدس زد که باید مامان سهون باشه تعظیمی کرد و سلام داد:
_:سلام...
_:سلام پسرم...کاری داشتی؟!
_:بعله من دوست سهونم...سهون خونس میتونم ببینمش؟!؟!
_:آره بالا تو اتاقشه خوش اومدی پسرم...بیا تو
مادر سهون خیلی مهربون بود
اتاق سهون رو به لوهان نشون داد و گفت که میره یکمی براشون خوراکی بیاره اما لوهان گفت:
_نه زحمت نکشید...من زود میرم
_:زحمت چیه پسرم...کاری نمیکنم که...
_:خیلی ممنونم ولی من میلی ندارم
مامان سهون بعد از کمی اصرار و قبول نکردن لوهان با مهربونی لبخندی زد و رفت
لوهان رفت پشت در اتاق سهون یه نفس عمیق کشید و در زد صدای سهون باعث شد قلبش بریزه و دستاش یخ کنه:
_:بیا تو مامان
لوهان در رو باز کرد و رفت تو در رو پشت سرش بست سهون سرش توی کتاب بود وقتی دید صدایی نمیاد سرشو آورد بالا و وقتی لوهان رو دید از جاش پرید با دهنی باز و چشمایی به اندازه ی نعلبکی ذول زد  به لوهان
لوهان سرشو انداخت پایین و با صدایی ضعیف گفت:
_:سلام
_:تو اینجا چیکار میکنی!!!!!!!
_:اومدم دیدنت...
_:برای چی؟!؟!
لوهان سرشو آورد بالا چند قدم به سهون نزدیک شد و با قیافه ای مظلوم شروع کرد به حرف زدن:
_:سهونی...واقعا ببخشید...من...من دیشب واقعا حالیم نبود دارم چیکار میکنم....من واقعا شرمنده ام...نمیخواستم اون اتفاق بیافته...من واقعا متأسفم...تو از دست من که ناراحت نیستی؟!؟!هستی؟!؟!
سهون اخمی کرد و گفت:
_:معلومه که ناراحتم...تو دیشب آبروی منو بردی...میدونی دیشب چند نفر بهم تیکه انداختن همه فکر میکردن که من یه منحرفم که میخواستم تو رو گول بزنم
لوهان بغضش گرفت و گفت:
_:سهونی باور کن من دیشب کنترلی روی رفتارم نداشتم نمیخواستم اون اتفاق بیافته من لعنتی دیشب زیاده روی کردم
با اینکه سهون طاقت نداشت لوهان رو توی اون وضعیت ببینه اما به خاطر دیشب کلی از دستش عصبانی بود گفت:
_:من دیشب چقدر گفتم کمتر کوفت کن...گوش ندادی
_:خوب حالا ببخشید دیگه...من معذرت میخوام...میبخشی منو؟!؟
سهون پشتشو بهش کرد و گفت:
_:نخیرم...
یهو سهون احساس کرد که لوهان از پشت بغلش کرده شوکه شد انتظار چنین عکس العملی رو از لوهان نداشت
لوهان با گریه شروع کرد به حرف زدن:
_:سهونی من از وقتی اومدم این مدرسه تو همیشه پیشم بودی همیشه مراقبم بودی شدی بهترین دوستم ولی من احمق چی؟!؟!من همه چی رو خراب کردم....ببخشید من نمیخوام دوستیمون خراب بشه
سهون دیگه بیشتر از اون طاقت دیدن اشکای لوهان رو نداشت دیگه نمیتونست تحمل کنه
همون جور که لوهان بغلش کرده بود برگشت حالا دستای لوهان دور کمرش حلقه شده بود صورت لوهان و بین دوتا دستاش قاب گرفت و با سر انگشت شصتش اشکاشو پاک کرد لوهان با لب و لوچه ی آویزون به سهون نگاه میکرد سهون با دیدن قیافش لبخندی زد و گفت:
_:خیله خوب...خیله خوب....کافیه دیگه...گریه نکن من میبخشمت
_:واقعاااا؟!؟!
_:معلومه...نمیتونم ببینم که داری اینجوری اشک میریزی پس گریه رو تمومش کن
لوهان محکم سهون رو بغل کرد و سرشو چسبوند به سینه ی سهون و با خوشحالی گفت:
_:وای مرسی سهونی...تو خیلی خوبی...
سهونم متقابلا لوهان رو بغل کرد خیلی خیلی خوشحال بود اما نمیدونست وقتی لوهان از علاقش چیزی بفهمه هم همینجوری رفتار میکنه یا نه هنوز جرعت اینو پیدا نکرده بود که به لوهان حرفی از علاقش بزنه
یکمی بعد تصمیم گرفتن که دوتایی برن بیمارستان ملاقات دی او
____________________________________________
بکی در حالی که داشت صبحانه رو آماده میکرد داد زد:
_:چانی....چانیولاااا...بیدار شو دیگه...چقدر میخوابی؟!؟!
که یهو چانیول تو چهار چوب در ظاهر شد:
_:چرا داد میزنی؟!؟
بکی که فک میکرد چانی خوابه با دیدنش ترسید یه متر پرید هوا دستشو گذاشت رو قلبش و گفت:
_:واااای...تو اینجا چیکار میکنی کی بیدار شدی؟!؟
_:چند دقیقه پیش حالا چرا این شکلی شدی تو؟
_:ترسیدم...فکر کردم خوابی
چانی لبخندی زد رفت جلو و گونه ی بکی رو بوسید بعدم نشست پشت میز بعد از اینکه صبحانشونو خورد به سمت بیمارستان راه افتادند

منتظر نظرات خوبتون هستم*--*

Random LoveWhere stories live. Discover now