Part Thirteen

310 36 9
                                    

وقتی زنگ خورد بکی از جاش بلند شد تا از کلاس بره بیرون ولی با دیدن یه صحنه انرژیش تخلیه شد و مجبور شد که دوباره بشینه سر جاش بکی وقتی از جاش بلند شد دید که چانی دستشو انداخت دور گردن یه دختر دیگه و گونه ای اون دختر رو بوسید بکی با دیدن این صحنه به معنای کامل تخریب شده بود احساس میکرد که یه بغض داره گلوشو اذیت میکنه و اگه بیشتر از اون می موند دیگه نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره از جاش بلند شد تا از کلاس بره بیرون و قبل رفتنش جلوی در محکم به چانی طعنه زد و کلاس رو ترک کرد فوری خودشو رسوند به یه کلاس خالی رسوند رفت تو و در رو قفل کرد همون جا نشست زمین به در تکیه داد و به اشکاش اجازه داد که پایین بریزن
بکی حق رو به چانی میداد چانی الآن فکر میکرد که بکی دیگه باکره نیست و بکی به چانی حق میداد که دیگه دلش نخواد که اونو ببینه
بکی یه عالمه گریه کرد و اصلا نفهمید که کی خوابش برد
وقتی بکی از خواب بیدار شد هوا تاریک شده بود یکمی چشماشو مالید تا خواب از سرش بپره نگاهی به ساعتش انداخت ساعت از هشت شب گذشته بود بکی جا خورد که چجوری تونسته بود اون همه بخوابه فوری کیفشو برداشت و آروم از مدرسه زد بیرون
تصمیم گرفت که تا خونه پیاده بره وسطای راه بکی سرجاش وایساد به آسمون نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید تا یکم حالش بهتر بشه
نگاهشو از آسمون گرفت و به رو به روش نگاه کرد
با دیدن چانی اونم درست رو به روش اونور خیابون که بهش خیره شده بود حسابی جا خورد و دست و پاشو گم کرد احساس میکرد که قلبش هر لحظه از دهنش میزنه بیرون باورش نمیشد که چانی الآن رو به روش وایساده... اما سعی کرد به روی خودش نیاره به راهش ادامه داد اما یهو پاش به یه میله که نمیدونست از کجا پیداش شده گیر کرد و محکم خورد زمین و دستش کاملا برگشت
بکی فوری غلت زد دستشو گرفت و از درد داد زد
چانی تمام که مدت شاهد اون صحنه ها بود یه قدم به سمت بکی برداشت و اومد بره سمتش که یهو سر و کله ی دختری که باهاش قرار گذاشته بود پیدا شد بازوی چانی رو گرفت و با ناز و عشوه گفت:
_:اوپااااا...دیر که نکردم؟
چانی اون لحظه تمام فکر و ذکرش پیش بکی بود برا همین جواب دختره رو نداد خواست بره پیش بکی ولی غرورش بهش اجازه نداد دوباره اون دختر گفت:
_:بریم دیگه...منتظر چی هستی اوپااا
چانی دید که بکی داره زیر چشمی بهشون نگاه میکنه برای همین حالت چهرشو سرد کرد و دستشو انداخت دور گردن اون دختر و بدن توجه به بکی رفت
بکی اون صحنه رو دید و برای چند لحظه به کلی درد رو فراموش کرد «صدای شکسته شدن قلبشو به وضوح شنید» دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره با صدای بلند زد زیر گریه و همون جور شروع کرد بلند بلند با خودش حرف زدن:
_:لعنتی...ازت بدم میاد....ازت متنفرم...خیلی بی رحمی...خیلی سنگ دلی...چجوری میتونی منو نادیده بگیری؟؟حالا که فهمیدم دوست دارم میخوای تنهام بذاری؟...
بکی بلند بلند گریه میکرد و اینا رو با خودش تکرار میکرد
از اون ور چانی وقتی یکی دوتا کوچه از بکی فاصله گرفتن دلش طاقت نیورد و یه جوری اون دختر رو پیچوند و دست به سرش کرد گوشیشو از جیبش درآورد و به بکی زنگ زد:
_:الو؟دی او؟
_:اوو چانیولاا...چی شد که این موقع شب زنگ زدی؟
چانی اتفاقی رو که واس بکی افتاده بود واس دی او تعریف کرد و ازش خواست که به بکی کمک کنه و حرفی از اینکه چانی بهش گفته نزنه
بعد از اینکه قطع کرد برگشت پیش دی او پشت یه درخت وایساد و از دور مراقب بکی شد تا دی او برسه از دور بکی رو دید که همون طور که مچ دستشو گرفته بود و روی زمین افتاده بود با صدای بلند گریه میکرد و یه چیزایی با خودش میگفت ولی چون دور بود نمیفهمید
چانی احساس کرد که با دیدن بکی توی اون وضعیت چشماش کم کم دارن خیس میشن به خودش لعنت فرستاده که چرا باعث شده بکی به این روز بیفته یه لحظه کنترلشو از دست داد و محکم با مشت کوبید توی درخت تا شاید خشمش کمتر شه
از دور دید که سر و کله ی دی او و کای پیدا شده و دارن به بکی کمک میکنن
بکی روز زمین افتاده بود و نایی واس بلند شدن نداشت سعی هم نمیکرد که بلند شه که یهو یه صدای آشنا شنید:
_:یاااا بکهیونااا‌...چه اتفاقی افتاده؟
بکی چشماشو باز کرد و دی او و کای رو بالا سر خودش دید لبخند بی رمقی زد و با صدای دو رگه ای گفت:
_:هیچی خوردم زمین...شما اینجا چیکار میکنید؟
دی او یکم من و من کرد و گفت:
_: من و کای داشتیم از اینجا رد میشدیم که اتفاقی دیدیمت
بکی سرشو به معنای اینکه فهمیده تکون داد چون نایی واسه حرف زدن نداشت دی او کای بکی رو بردن بیمارستان و بعد کلی عکس و آزمایش معلوم شد که بکی دستش در رفته
بکی درد زیادی داشت و موقع جا انداختن دستش از هوش رفت
وقتی به هوش اومد با کلی اصرار از بیمارستان مرخص شد اون شب دی او خیلی اصرار کرد که پیش بکی بمونه ولی بکی نذاشت و گفت که میخواد تنها باشه برای همینم دی او زیاد اصراری نکرد
اون شب بکی تمام شب کابوس دید و حتی نتونست برای چند دقیقه هم بخوابه
از اون طرف هم چانی حال و روز خوبی نداشت تمام شب به خاطر نگرانی و استرسی که برای بکی داشت نتونست که بخوابه و همش لحظه شماری میکرد که فردا بشه و بتونه بکی رو دوباره ببینه و بفهمه حالش خوبه یا نه صبح وقتی رسید مدرسه یه راست رفت پیش دی او و کای بدون اینکه سلام بده از دی او پرسید:
_:بکی کجاست؟حالش چطوره؟
_:سلام عرض شد...
_:سلام...جواب سوالمو بده
_:چرا نمیری از خودش بپرسی؟
_:مسخره بازی رو بذار کنار دی او خودت خوب میدونی که چه اتفاقایی بین ما افتاده...جوابمو بده
_:دست بکی در رفته...دیشب شب سختی رو داشت خیلی حالش بد بود حتی موقع جا انداختن دستش از هوش رفت خیلی ضعیف شده
چانی با شنیدن این جمله ها احساس سر گیجه و حالت تهوع بهش دست داد سرش گیج رفت و داشت میوفتاد که کای فوری گرفتش و بهش کمک کرد که روی صندلی بشینه کای گفت:
_:این مسخره بازیا واس چیه؟نگاه کن چه به روزتون اومده؟چرا تمومش نمیکنید؟اینجدی هر دوتون صدمه میبینید
_:میدونم...ولی من به زمان نیاز دارم...نمیتونم باور کنم که بکی اون شب اون کار رو با سهون انجام داده...وقت لازم دارم که فراموش کنم
صدای بکی باعث شد که هر سه تاشون به خودشون بیان و از جاشون بلند شن:
_:اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاد

این قسمت یکم احساسی شدT_T

Random LoveWhere stories live. Discover now