Part Two

503 50 10
                                    

از اون به بعد بیشتر روزا یا بکی میرفت خونه ی چانی یا چانی خونه ی بکی بود...بکی برای چانی از دی او میگفت و چانی هم علایق کای رو به بکی میگفت و بهش یاد میداده که چجوری با کای حرف بزنه که اون خوشش بیاد روز ها سپری میشد...چانی عادت داشت که بدون بلوز توی خونه بچرخه و بکی هر وقت میرفت پیش چانی اون بدون بلوز بود و این باعث میشد که همیشه بکی معذب باشه و خجالت بکشه یه روز دیگه بکی طاقت نیاورد و بر گشت به چانی گفت:
_:میشه بری و بلوزتو تنت کنی؟من اینجوری حواسم هی پرت میشه!!!
چانی تعجب کرد ابروهاشو داد بالا و گفت:
_:چی؟؟ولی من همیشه همینجوری بودم...صب کن ببینم نکنه جدیدن هیکلم توجهتو به خودش جلب کرده که اینجوری میگی؟؟...نکنه از هیکلم خوشت میاد که باعث میشه حواست پرت شه؟؟
بکی به من و من افتاد و گفت:
_:نه...این...این چه حرفیه؟؟شکمت...شکمت خیلی بد فرمه برای همین گفتم که بلوزتو تنت کنی
چانی بیشتر تعجب کرد از جاش بلند شد و گفت:
_:چی شکم من بد فرمه؟؟شکم من یا تو؟
_:چی؟؟!!!
_:الآن معلوم میشه شکم کی بد فرم تره
چانی یهو رفت سمت بکی که بلوزشو دربیاره ولی بکی جاخالی داد و ازدستش فرار کرد اما چون یهویی بود پاش به لبه ی تخته چانی گیر کرد و افتاد روی تخت چانی...چانی هم از موقعیت سو استفاده کرد و فوری خودشو انداخت روی بکی و دستای بکی رو محکم بالا سر بکی نگه داشت و با اون یکی دستش بلوز بکی رو زد بالا...اما یهو چانی محو قفسه ی سینه ی بکی شد که بخاطر نفس نفس زدنش بالا و پایین میرفته یکمی بعد ناخوداگاه دست چانی رفت سمت بدن بکی و با انگشتش یه خط از بالای قفسه ی سینه ی بکی تا پایین ناف بکی کشید و باعث شد نفس بکی تو سینش حبس بشه...چانی سریع به خودش اومد و بکی رو پرت کرد اون ور و از اتاق رفت بیرون...رفت توی دستشویی و شروع کرد آب سرد به صورتش زدن و نفس عمیق کشیدن تو آینه یه نگاهی به خودش انداخت مشتشو پر آب کرد و پاچید به آینه و زیر لبی گفت:
_:چت شده تو پسر؟؟؟به خودت بیا
اون روز گذشت...توی مدرسه همیشه چانی و بکی یه گوشه ی مدرسه دوتایی میشستن و غرق صحبت کردن میشدن اونا اصلا حواسشون به شایعه هایی که واسشون میساختن نبود اون روز کای و دی او از دور در حال تماشای اون دوتا بودن که غرق صحبت بودن...کای به دی او گفت:
_:جونِ تو این دوتا خیلی مشکوک میزنن فک کنم خبرایی بینشونه
_:منم شک کردم ولی این نمیتونه امکان داشته باشه...آخه...
دی او سریع جلوی خودشو میگیره و ادامه نمیده که بکی تو رو دوس داره...کای با تعجب میگه:
_:آخه چی؟؟!!!
_:هان؟؟؟هیچی بیخیال...بیا بریم الآن کلاس شروع میشه
یه پسری به اسم تِهمین توی مدرسه بود که چانی رو دوست داشت...وقتی شایعه های مربوط به چانی و بکی رو شنید عصبانی شد یه روز توی راهروی خلوت جلوی بکی رو گرفت و با عصبانیت بهش گفت:
_:هی پسر!!چرا به چانی آویزون شدی و راحتش نمیذاری؟
_:چی؟؟!! منظورتو نمیفهمم!!!
_:خودتو به اون راه نزن...فک کردی نمیدونم که از چانی آویزون شدی و میخوای توجهشو نسبت به خوت جلب کنی؟؟
_:چرت نگو تهمین...از سر رام برو کنار
_:نمیرم...تا بهم نگی رابطت با چانی چیه نمیرم کنار...زود باش بگو ببینم
_:دِ آخه لعنتی چی رو میخوای بدونی؟؟اصلا میدونیه چیه؟آره منو چانی با هم رابطه داریم...خیلیم رابطمون با هم خوبه چانی منو دوست داره منم عاشق چانی ام!!!!
یهو بکی صدای چانی رو از پشت سرش شنید:
_:بکی؟!!!!!

Random LoveWhere stories live. Discover now