Part Twenty Eight

250 23 5
                                    

فلش‌ بک
چان با بک سوار چرخ و فلک شد سهونم با لوهان پس دی او مجبور شد با کای سوار شه
کای خیلی خوشحال بود چون رفتار دی او اون روز باهاش خیلی بهتر شده بود و کمتر بهش بی محلی میکرد وقتی سوار چرخ و فلک شدن کای خواست یکم سر به سر دی او بذاره کاملا از لبه ی اتاقک خم شد بیرون و گفت:
_:واو چه منظره ای؟!؟
_:چیکار میکنی؟!؟بیا تو دیوونه؟!
_:منظره اش حرف نداره دی او بیا ببین
_:مگه عقلمو از دست دادم؟!؟!تو هم بگیر بشین سر جات
_:نمیخوام جام خوبه
یهو دی او از جاش بلند شد دست کای رو کشید و نشوندش سر جاش و خودشم با چشم غره نشست سر جاش کای اول با تعجب بهش نگاه کرد بعد لبخند کجی زد و روشو برگردوند
دی او زیر لب به خودش گفت:
_:گندت بزنن که نمیتونی جلو خودتو بگیری...آخه واس چی نگرانش میشه...تو نباید باهاش مهربون باشی
کای با تعجب بهش نگاه کرد:
_:چی میگی تو؟!
_:هیچ...هیچی...
سکوت بینشون بر قرار شده بود و این بیشتر از همه کای رو اذیت میکرد
میخواست سر حرف رو باز کنه ولی چیزی به ذهنش نمیرسید که یهو چرخ و فلک وایساد کای که رو صندلیش لم داده بود صاف نشست و به اطرافش نگاه کرد با تعجب گفت:
_:چرا وایساد؟؟؟!!
دی او با صدایی که ترس توش موج میزد گفت:
_:نکنه خراب شده
کای برگشت سمتش:
_:فک نکنم الآن دوباره راه میوفته...ترسیدی؟!؟
_:معلومه...اگه خراب شده باشه و ما اینجا گیر بیفتیم چی؟!؟
کای خم شد دست دی او رو گرفت و گفت:
_:نترس...خراب نشده الان راه میوفته
دی او یه نگاه به دستاشون انداخت
دستشو از تو دست کای کشید بیرون و روشو برگردوند کای به دست خالیش نگاهی انداخت و صاف نشست سر جاش
چرخ و فلک دوباره راه افتاد کای با لبخند گفت:
_:دیدی گفتم دوباره راه میوفته
دی او نیم نگاهی بهش انداخت و چیزی نگفت لبخند کای محو شد
کای لوهان رو دید که داره با سرعت دور میشه هنوز خیلی مونده بود تا به پایین برسن یهو دولا شد و گفت:
_:اووو...اون لوهان نیس؟!؟
اما چون یهو بلند شده بود تعادلشو از دست داد داشت با کله به سمت پایین پرت میشد که داد کوتاهی زد
دی او فوری از جاش بلند شد شونه ی کای رو گرفت و با تمام قدرتش کای رو کشید عقب
جفتشون افتادن رو زمین و کای افتاد رو دی او هر جفتشون شکه شده بودنو نفس نفس میزدن دی او زودتر به خودش اومد با داد گفت:
_:دیوونه روانی ببین چیکار میکنی نزدیک بود پرت شی پایین کپک ...چقدر گفتم بشین سر جات اگه پرت شده بودی پایین من چیکار میکردم هاااان؟؟!!
کای با تعجب بهش نگاه کرد لبخند ریزی زد و گفت:
_:یعنی نگرانم شدی؟!!؟
دی او از اینکه باز نتونسته بود جلوی خودشو بگیره عصبی شد تو دلش یه فحش ‌به خودش داد و گفت:
_:نگرانت شدم چون حکم یه دوست رو واسم داری الکی پیش خودت فکر و خیال نکن
چرخ و فلک وایساد دی او کای رو هول داد و زود تر از اون پیاده شد
کای سرشو انداخت زیر تا کسی حلقه ی اشکاش که تو چشمش جمع شده بود رو نبینه
چند بار پلک زد و رفت پیش بقیه سهونو دید که کاملا پکر شده اومد درباره ی لوهان بپرسه که چانی زودتر پرسید سهونم بعد از یه توضیح کوتاه رفت دنبال لوهان
بکی گفت:
_:عاقا من خیلی خسته شدم بریم خونه دیگه
چانی با یه بخند شیطون زد و گفت:
_:آره منم خسته شدم زود تر بریم خونه
بکی چشم غره ای به چانی رفت
کای منظور چانی رو متوجه شد از رفتارشون خندش گرفته بود نا خودآگاه یه لبخند نشست رو لباش به دی او نگاه کرد اونم مثل کای با لبخند بهشون نگاه میکرد کای به خودش گفت:
_:وای خدا...چقدر با لبخند خوشگل میشی کیونگ سوی من...خواهش میکنم اینقدر عذابم نده...یعنی من اینقدر بدم که نمیتونی دوسم داشته باشی؟!؟!
با این فکر یه قطره اشک از گوشه چشمش پایین چکید
دی او سنگینی نگاه کای رو رو خودش حس کرد با همون لبخند برگشت سمت کای اما وقتی اشک کای رو دید لبخندش محو شد
کای فوری روشو برگردوند توقع نداشت دی او برگرده اشکشو پاک کرد و با لبخند مصنوعی گفت:
_:پس منتظر چی هستین بیایم بریم خونه دیگه...کلی خسته شدیم امروز
بکی دستاشو دور بازو چانی حلقه کرد و گفت:
_:به من که امروز خیلی خوش گذشت
چانی:
_:به منم همینطور
دی او :
_:آره خیلی خوب بود
کای به دی او نگاه کرد و گفت
_:واس من میتونست بهتر از این بشه...ولی در کل خوب بود
دی او فهمید کای منظورش به اون بوده اما به روی خودش نیورد
سوار ماشین شدن دی او خواست که اول اونو برسونن چون نمیخواست با رفتن بکی و چانی با کای تنها بشه کای هم که خوب متوجه ی منظورش شده بود مخالفتی نکرد و اول دی او رو رسوند خونه

Random LoveWhere stories live. Discover now