Part Eleven

392 39 7
                                    

تا اینکه بکی حس کرد که چانی ازش فاصله گرفته اینو از تکون خوردن تخت فهمید نفسش که تو سینه حبس شده بود رو بیرون داد و آروم لای چشماشو باز کرد و دید که چانی پشتشو بهش کرده دلش طاقت نیورد دستشو برد جلو و کرد لای موهای چانی و گفت:
_:چانی؟؟
_:هووووم؟!
_:حالت بهتره؟دیگه درد نداری؟
_:چرا سرم یکمی درد میکنه؟
_:وای!!واقعا؟؟!!چیکار کنم حالا؟؟؟صبر کن الآن میرم واست مسکن میارم
تا بکی اومد از جاش بلند شه چانی فوری برگشت و دستشو گرفت و گفت:
_:نه!!!
_:یعنی چی؟!؟!الان مسکن لازم داری تو
_:آره مسکن لازم دارم ...ولی نه تا وقتی که تو پیشمی
بکی احساس کرد که با این حرف چانی گر گرفته و خوشحال بود که برقا خاموشه و چانی نمیتونه صورتشو ببینه چون مطمعن بود که لپاش گل انداخته دوباره آروم سر جاش دراز کشید و گفت:
_:خوب میخوای چیکار کنم واست؟
_:اووووم...با موهام بازی کن D:
بکی یه ذره به چانی نگاه کرد بعد خندید و گفت:
_:باشه
بعدم برگشت سمته چانی و شروع کرد با موهای چانی بازی کردن چانی چشماشو بست و یه لبخند نشست روی لباش
هر دوی اونا خیلی زود خوابشون برد فردا صبح وقتی بکی چشماشو باز کرد برای چند لحظه همه چی یادش رفته بود اما وقتی چانی رو کار خودش دید همه چی یادش اومد و ناخودآگاه لبخند زد با دیدن قیافه ی چانی خندش گرفته بود چانی تو خواب دهنش باز مونده بود بکی دستشو برد جلو چونه ی چانی رو داد بالا تا لباش بسته شه زخم گوشه ی لبه چانی خیلی بد شده بود بکی انگشت شصتشو آروم کشید رو زخم لبه چانی
چانی یکمی تکون خورد و اخم کرد
بکی فوری از جاش بلند شد تا چانی رو از خواب بیدار نکنه بعد از اینکه یه دوش گرفت رفت و صبحانه ی مفصلی برای چانی درست کرد
برگشت توی اتاق و دید که چانی بیداره بکی گفت:
_:إ صبح بخیر...خیله وقته بیدار شدی؟
_:سلام صبح بخیر...نه همین چند دقیقه پیش بیدار شدم
_:خوبه بیا بریم پایین صبحانه بخوریم
چانی باشه ای گفت و دنبال بکی رفت پایین موقع خوردن صبحانه بکی همش برای چانی لقمه میگرفت و میداد دستش آخر سر چانی گفت:
_:وای بکی جون تو دیگه جا ندارم بسه دیگه
_:إ تو که هنوز چیزی نخوردی!!بخور ببینم
_:بیخیال شو جون مادرت دیگه جا ندارم
بکی بازم اصرا کرد ولی چانی دیگه نمیتونست چیزی بخوره
قرار شد اونروز نرن مدرسه و تو خونه بمونن تا حال چانی بهتر بشه
روی کاناپه نشستن و مشغول صحبت شدن بکی برای چندمین باز از چانی پرسید:
_:مطمعنی حالت خوبه؟جاییت درد نمیکنه؟ نمیخوای بریم بیمارستان؟
چانی یکمی به بکی نگاه کرد بعد پقی زد زیر خنده بکی جا خورد و با تعجب پرسید:
_:به چی میخندی؟
_:بکی از دیشب تا حالا این هزارمین باره که این سوال رو میپرسی
بکی لبخندی از روی شرم زد و پشت گردنشو خاروند و گفت:
_:خوب نگرانتم
چانی با شنیدن این جمله احساس کرد که یه جوری شده فکر اینکه بکی نگرانشه باعث میشد که ضربان قلبش بره بالا زبونش بند اومده بود نمیدونست باید جوابشو چی بده بالاخره چانی گفت:
_:اووووم...حوصلم سر رفته...
_:میگم چطوره کیک درس کنیم موافقی؟
_:فکر خوبیه...ولی من تاحالا کیک درست نکردم
_:اشکال نداره من بهت یاد میدم
_:باش پس من پایم
بکی بلند شد دست چانی رو گرفت و دنبال خودش کشید تو آشپز خونه همه ی وسایل لازم واسه درست کردن کیک رو هم آماده کرد چانی سعی داشت که پیش بندشو ببنده ولی چون دستش درد میکرد نمی تونست بکی رفت جلو و گفت:
_:بذار کمکت کنم
بکی رفت جلو و به چانی کمک کرد که بند پیشبندشو گره بزنه و بعدم گفت:
_:حالا بهتر شد...خوب بیا اینجا...ببین اول باید آرد رو اینجوری با تخم مرغ و وانیل مخلوط کنی خوب؟
_:اوووم باش...اینجوری؟
_:آره آره حالا بکینگ پودر رو اضافه کن بهش
بکی داشت به چانی یاد میداد که چجوری کیک درست کنه چانی داشت مخلوط آرد و تخم مرغشو هم میزد که یهو مچ دستش درد گرفت چند بار دستشو چرخوند و بعد دوباره شروع کرد به هم زدن بکی این صحنه رو که دید رفت کنار چانی وایساد و دستشو دور اون دست چانی که قاشق توش بود حلقه کرد و همراه چانی شروع کرد به هم زدن چانی با تعجب به بکی نگاه کرد و گفت:
_:داری چیکار میکنی؟
_:اینجوری کمتر به دستت فشار میاد
چانی واسه تشکر لبخندی به بکی زد
بعد از اینکه مخلوط رو خوب هم زدن ریختن تو ظرف مخصوص و گذاشتنش توی فر
بکی داشت خامه ی روی کیک رو درس میکرد که چانی یهو یه مشت آرد پاشید تو صورتش بکی سرفه ای کرد و رو به چانی گفت:
_:إ اینجوریاس؟؟پس اینو داشته باش
دستشو کرد تو ظرف شکلات مایعی که کنارش بود و هجوم برد سمت چانی
چانی داشت میخندید و انتظار این حرکت و نداشت و تا اومد فرار کنه بکی بهش رسید و تمام شکلات رو مالید به صورت چانی
اون دو تا یه عالمه به سر و صورت همدیگه شکلات و خامه مالیدن و خندیدن و کل آشپزخونه رو کثیف کردن
بکی یقه ی چانی رو با خنده گرفته بود و چانی داشت عقب عقب میرفت که یهو پاش رفت روی شکلاتایی که روی زمین ریخته بود و از پشت افتاد روی زمین و بکی هم چون فکرشو نمکیرد این اتفاق بیافته تعادلشو از دست داد و افتاد روی چانی...چانی چشماشو بست و گفت:
_:آخخخخ کمرم
_:وای چی شدی؟؟
چانی چشماشو باز کرد و گفت:
_:هیچی اشکال نداره
وقتی چشماشو باز کرد بکی رو توی فاصله ی خیلی کمی از خودش دید که صورتش با آرد و شکلات و خامه یکی شده بود و بامزه شده بود از قیافه ی بکی خندش گرفت بکی پرسید:
_:به چی میخندی؟
_:به قیافه ی تو...با خامه و شکلات یکی شدی...
_:پس قیافه ی خودتو ندیدی که...حتی موهاتم شکلاتیه...اوووم لب و دهنم مزه ی شکلات میده برم پاک کنم صورتمو
چانی دستشو گذاشت رو سر بکی و گفت:
_:بذار خودم واست پاکش کنم
بعدم تو یه حرکت رفت جلو و لباشو گذاشت رو لبای بکی و شروع کرد به خوردن لبای بکی که شکلاتی بود بکی حسابی جا خورد اصلا نمیتونست حرکتی بکنه چانی یکمی مکث کرد بعدم از بکی فاصله گرفت بکی از روی چانی با خجالت بلند شد و دستشو گذاشت روی لبش بعدم با لکنت گفت:
_:میرم...میرم لباسامو...عوض کنم
بعدم فوری از آشپزخونه زد بیرون قلبش تند تند میزد و گر گرفته بود سریع رفت بالا و خودشو پرت کرد تو حموم از اینکه بره پایین خجالت میکشید اما مجبور بود بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره رفت و پایین و دید که چانی نشسته رو صندلیه آشپزخونه و سرشو بین دوتا دستاش گرفته بکی سرفه ای کرد تا چانی متوجه ی حضورش بشه چانی برگشت سمتش بکی گفت:
_:إ...چیزه...پاشو...پاشو برو بالا یه دوش بگیر همه جات خامه ایه...برات لباسم گذاشتم
چانی لبخند بی رمقی زد باشه ای گفت و از آشپزخونه رفت بیرون بکی کیک رو از فر درآورد و تا چانی برگرده کار تزئینشم انجام داد لحظه ی آخر به ذهنش رسید که یه چیزی روی کیک بنویسه بعد یکم فکر کردن تصمیمشو گرفت و با شکلات مایع روی کیک چیزی که تو ذهنش بود رو نوشت و لبخند زد همون لحظه چانی وارد آشپزخونه شد و همون طور که با حوله ی کوچیک موهاشو خشک میکرد گفت:
_:به به...این کیک خوردن داره...چه تزئینش خوشگل شده...ببینم این چیه روش نوشتی؟
چانی کیک رو برگردوند سمت خودشو کلمه ی روشو بلند خوند:
_:چانبک؟!؟!
_:آره ترکیب اسممونه باحاله نه؟؟
_:خیلی خوبه این "چانبک" دوسش دارم
بکی لبخندی زد و گفت:
_:حالا وقته خوردنشه امیدوارم طعمشم خوب شده باشه
چانی یه تیکه از کیک رو با چنگال برداشت و برد سمت دهن بکی
بکی یه ذره بهش نگاه کرد بعد اونم چنگال رو برداشت و یه تیکه کیک رو کند و برد سمت دهن چانی بهم نگاه کردن و همزمان کیک رو خوردن چانی گفت:
_:اووووم خیلی خوب شده
_:آره خوشمزه شده
بعد از اینکه کیک رو خوردن تصمیم گرفتن که فیلم ببینن یه فیلم کمدی
هر جوری بود خودشونو تا شب سرگرم کردن تا زمان قرارشون با سهون رسید با هم رفتن به آدرسی که سهون براشون فرستاده بود سهون زودتر از اونا رسیده بود با دیدن اونا یه لبخند معنی دار نشست روی لباش چانی خیلی جدی گفت:
_: خوب میشنویم
سهون:خیلی خوشحالم که اومدین...بگذریم...بهتره زودتر بریم سراغ اصل مطلب...من...فردا شب قراره که برم گی بار (اگه نمیدونید چه جاییه تو کامنت بگید توضیح بدم واستون)
چانی و بکی با شنیدن این جمله حسابی جا خوردن اصلا فک نمیکردن که خود سهون اهل اینکارا باشه نگاهی از روی تعجب به هم کردن و بکی گفت:
_:خووب؟
_:من به این شرط رازتونو به کسی نمیگم که تو (روبه بکی) فردا شب همراه من بیای...در واقع من (رو به چانی) میخوام بکی رو یه شب ازت قرض بگیرم چانی...نظرت چیه؟؟
چانی با شنیدن این جمله ها حسابی عصبانی شده بود و تمام بدنش میلرزید دستاشو مشت کرد و از پشت دندونای بهم فشرده شدش گفت:
_:منظورت چیه؟
_:منظورم خیلی واضحه من بکی رو واسه یه شب برای خوشگذرونیم لازم دارمش
چانی یهو هجوم برد سمت سهون یقه اشو گرفت و اومد با مشت بزنه تو صورتش که بکی داد زد:
_:نه چانی صبر کن
درست لحظه ی آخر چانی جلوی خودشو گرفت بکی اومد جلو رو به سهون گفت:
_:این تنها راهه؟
سهون زد زیر دست چانی و ازش فاصله گرفت و یقه اشو صاف کرد و گفت:
_:آره این تنها راهه...وگرنه مجبور میشم رازتونو به همه بگم
چانی داد زد:
_:برو هر غلطی که دلت میخواد بکن عوضی...امکان نداره همچین اجازه ای بهت بدم
_:من با تو طرف نیستم چانی بکی خودش باید قبول کنه تو هم هیچکاری نمیتونی بکنی
چانی دوباره اومد به سمت سهون هجوم ببره که بکی فوری گفت:
_:باشه قبول میکنم
چانی سر جاش خشکش زد با تعجب برگشت سمت بکی و با بهت گفت:
_:چی؟!!؟؟ دیوونه شدی؟؟!
بکی با یه لحنی که سعی داشت چانی رو آروم کنه گفت:
_:چانی ما مجبوریم که اینو قبول کنیم
چانی داد زد:
_:نه مجبور نیستیم...اصلا بذار همه بفهمن مگه چه مشکلی داره؟؟
بکی هم متقابلا داد زد
_:آره مشکل داره من نمیخوام کسی چیزی بفهمه اگه به گوش کای برسه چی؟؟
چانی وا رفت و با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
_:کای...بعد از این همه ماجرا بازم میگی کای؟
بکی سکوت کرد واقعا نمیدونست چی باید بگه اصلا تو اون لحظه نمیخواست که همچین چیزی بگه ولی از دهنش پریده بود گفت:
_:چانی من منظورم...منظورم...
چانی پرید وسط حرفش و گفت:
_:هیییس هیچی نگوو...به من دیگه مربوط نیست
بعدم پشتشو کرد و رفت بکی گفت:
_:چانی صبر کن...بهت میگم صبر کن
اومد بره دنبالش که سهون دستشو گرفت و جلوشو گرفت و گفت:
_:صبر کن ببینم...پس تو قبول کردی دیگه؟
بکی دستشو از تو دستش کشید بیرون و با حرص گفت:
_:آره فردا شب باهات میام حالا بذار برم
بعدم از سهون جدا شد و رفت دنبال چانی اما پیداش نکرد با صدای بلند گفت:
_:اه لعنت به من همه چی رو خراب کردم اهههه...کجا رفتی...کجا رفتی تو لعنتی

اینم از این قسمت با تاخیر فراوان شرمنده ام دیگه امیدوارم خوشتون بیاد^__^

Random LoveWhere stories live. Discover now