Part Six

349 49 11
                                    

وقتی بکی برگشت سعی میکرد به فیلم نگاه نکنه تا تموم بشه...بعد از تموم شدن فیلم یه نفس از سر آسودگی کشید و با کای از سینما رفت بیرون
وقتی از سینما رفتن بیرون کای برگشت سمت بکی و گفت:
_:وای پسر فیلمش عالی بود...فکر نمیکردم اینقدر خوش بگذره...امشب خیلی خوب بود...فک کنم از این به بعد بیشتر باید با هم بریم بیرون...نظرت؟
بکی کاملا جا خورد اصلا انتظار شنیدن این حرفا رو نداشت با لکنت گفت:
_:إ ...باش...فکر خوبیه...آره از این به بعد باید بیشتر با هم بریم بیرون
بعدم خندید کای یهو رفت جلو و بکی رو کشید توی بغلش بکی رفت توی شک و تا چند لحظه نتونست حرکت کنه ولی بعدش به خودش اومدو اونم کای رو بغل کرد و یه لبخند نشست رو لباش از هم جدا شدن و کای گفت:
_:خوب دیگه من میرم...شب خوبی بود
_:آره خیلی خوب بود...باش بعدن میبینمت
بعد از رفتم کای بکی دستاشو گذاشت دوطرف صورتش و چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید
از اون طرف چانی پشت یه درخت قایم شده بودو تمام اون مدت شاهد اون صحنه بود...براش جالب بود که چرا با دیدن این صحنه ضربان قلبش رفته بالا و نمیتونه نفس بکشه...دکمه ی بالای پیرهنشو باز کرد تا بهتر نفس بکشه مشتشو کوبوند به درخت و زیر لب گفت:
_:داری باهام چیکار میکنی لعنتی؟چرا واسم مهم شدی؟
چانی تصمیم گرفت از اونجا بره تا بیشتر از اون حالش بد نشده...بکی چشماشو باز کرد یه لحظه هم لبخند از لباش جدا نمیشد تصمیم گرفت بره پیش دی او همه چی رو بهش بگه ولی یهو نظرش عوض شد گوشیش رو درآورد و شماره ی چانی رو گرفت خیلی طول کشید تا چانی جواب بده
_:هان؟
_:وای چانی حدس بزن چی شد؟
چانی با لحن بدی گفت:
_:حوصله ی فک کردن ندارم حرفتو بزن
بکی ناراحت شد ولی به روی خودش نیورد
_:کای...کای بغلم کرد...باورم نمیشه
سکوت برقرار شد بکی دوباره گفت:
_:چانی؟؟ شنیدی چی گفتم؟؟
_:آره
_:چرا چیزی نمیگی؟
_:چی باید بگم؟!؟!
_:خوبی تو؟؟؟چرا اینجوری شدی؟
_:من الان نمیتونم حرف بزنم بعدا صحبت میکنیم
قبل از اینکه بکی چیزی بگه قطع کرد...بکی اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشت و حسابی تعجب کرده بود...تصمیم گرفت بره پیش دی او نیاز داشت با یکی حرف بزنه و خودشو خالی کنه وقتی که به خونه ی دی او رسید همه ی ماجرا رو برای دی او تعریف کرد... دی او برخلاف چانی کلی ذوق کرد و آخرشم گفت که امیدواره همه چی خوب پیش بره و برای بکی آرزوی موفقیت کرد بکی هم کلی خوشحال شد و از دی او تشکر کرد چند لحظه مکث کرد بعد گفت:
_:راستی...به نظرم چانی یکم عجیب شده
_:چطور؟مگه چیکار کرده؟
_:رفتارش تغییر کرده میدونی اولش میخواست منو از رفتن به سر قرار با کای منصرف کنه بعد از اونم که دید تصمیمم قطعی باهام سرد شد خیلی سرد...امشبم که بهش زنگ زدمو ماجرا رو گفتم اصلا عکس العملی نشون نداد و زود قطع کرد...یعنی تو میگی چش شده؟
_:واقعا؟!؟!
_:آره...
_:وای خدای من...بعد اونوقت تو نمیدونی چرا؟!؟!؟
_:نه چطور مگه؟
_:احمق یعنی تو نفهمیدی که چانیول داره به کای حسودی میکنه؟
چشمای بکی شد اندازه ی دو تا نعلبکی با تعجب گفت:
_:شوخی نکن دی او...جدی باش
_:شوخی چیه احمق...مگه نمیگی میخواست منصرفت کنه؟...مگه نمیگی باهات سرد شد؟... مگه نمیگی درباره ی اتفاق امشب عکس العملی نشون نداد؟
_:خوب؟!؟!؟!
_:خوب نداره این یعنی حسادت...من مطمعنم
بکی رفت توی فکر داشت حرفای دی او رو پیش خودش تجزیه و تحلیل میکرد وقتی خوب فک میکرد میدید حق با دی او از جاش بلند شد دی او گفت:
_:داری میری؟
_:آره باید با چانی حرف بزنم
_:آ...آره فکر خوبیه...منم در جریان بذار
_:باش
بکی از دی او خدافظی کرد و از خونه زد بیرون و دوباره به چانیول زنگ زد چانی جواب داد:
_:مگه نگفتم نمیتونم حرف بزنم؟
_:باید ببینمت کارت دارم
_:باشه واسه یه وقت دیگه
_:چانیول من کارت دارم همین الان
لحن بکی خیلی قاطع بود...چانی بعد یه مکث گفت:
_:خیله خوب تو خونه منتظرتم
بعدم قطع کرد و بکی هم راه افتاد به سمت خونه ی چانی بعد از رسیدنش چانی بهش گفت:
_:خوب میشنوم!!
_:میخوام به چیزی رو بفهمم
_:بگو
_:تو به رابطه ی منو کای حسادت میکنی؟
چانی حسابی از این حرف بکی جا خورد توقع هر چیزی رو داشت جز این سوال به من و من افتاد:
_:چی داری میگی؟دیوونه شدی؟
_:فعلا مثل اینکه تو دیوونه شدی؟
_:چرت نگو!!!
_:جواب سوالمو بده...حسادت میکنی؟
_:میدونستی تهمت زدن کار خوبی نیست؟
_:تو هم میدونستی تعقیب کردن کار خوبی نیست؟
چانی جا خورد ولی به روی خودش نیورد
_:در مورد چی حرف میزنی؟ نمیفهمم؟
_:فکر کردی ندیدم تمام مدت داشتی تعقیبمون میکردی؟
دیگه انکار کردن ماجرا تاثیری نداشت چانی گفت:
_:تو از کجا فهمیدی؟
_:آخه چند نفر هستن که پشت بلوزشون نوشته باشه چانیول و هر جا ما بریم دنبالمون بیاد؟
چانی از سوتی که داده بود خندش گرفت پشت گردنش رو خاروند و گفت:
_:تقصیر تو دیگه...اینقدر هولم کردی که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم
بکی خندید اما زود خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_:جوابم سوالمو ندادی حسادت میکنی!!!
چانی لبخندشو قورت داد و صاف وایساد مستقیم تو چشمای بکی نگاه کرد یه قدم رفت جلو و فاصلشو با بکی کم کرد و خیلی آروم گفت:
_:آره !!!

^___^ پوزش بابت تاخیر امیدوارم خوشتون بیاد

Random LoveWhere stories live. Discover now