Part Nineteen

307 30 11
                                    

کای با تعجب پرسید:
_:گفتی دی او باید چیکار کنه؟!؟
_:خیلی واضحه...من از وقتی که اومدیم حواسم به اون دختره که میز رو به روییمونه بود همش ذول زده به دی او و منتظره که دی او بره جلو...حالا هم دی او هم باید بره و اون دختر رو ببوسه...اونم نه بوس معمولیاا...
چانی و بکی و سهون با هم گفتن:
_:اووووو
اما اخمای کای رفت تو هم و سکوت کرد دلش نمیخواست که دی او اینکار رو انجام بده
دی او چند لحظه هنگ بود بعدش یه نگاه به کای که کنارش نشسته بود انداخت و دید که اخماش تو هم رفته
پیش خودش فکر کرد:
"یعنی الان کای به خاطر اینکه من باید اون دختر رو ببوسم اخم کرده ؟!باید مطمعن شم"
رو به لوهان گفت:
_:گفتی کدوم دختره؟
لوهان با چشم به اون دختر اشاره کرد و گفت:
_:اوناها همونی که لباس آبی تنشه الآنم داره بهت لبخند میزنه دیدیش؟
_:آره آره دیدمش..‌خوب جریمه انجام ندادنش چی بود
بکی فوری گفت:
_:چهار تا لیوان الکل
کای گفت:
_:مگه دوتا نبود؟
_:نه نه این یکی جریمش سنگین تره باید چهار تا لیوان بخوره
کای چشم غره ای به بکی رفت و منتظر به دی او چشم دوخت
تو دلش دعا دعا میکرد که دی او خوردن الکل ها رو به بوسیدن اون دختر ترجیح بده
دی او گفت:
_:از اونجایی که من از الکل اصلا خوشم نمیاد ترجیح میدم برم اون دختر رو ببوسم
اومد از جاش بلند بشه که یهو کای گفت:
_:من به جای تو میخورمش
دی او دوباره نشست سر جاش
همه با تعجب به کای نگاه کردن کای بعد یه مکث کوتاه ادامه داد:
_:من به جای دی او اون لیوانای الکل رو میخورم...
بعدم دستشو دراز کرد و فوری اولین لیوانو سر کشید
با این کارش پسرا همزمان اووو کردن
کای دومین لیوانم سر کشید که دی او با بهت گفت:
_:کای...لازم نیست که...
کای با خوردن دوتا لیوان دیگه نذاشت که دی او حرفشو ادامه بده
اون چهار تا لیوان رو پشت سر هم سر کشیده بود آخرین لیوان رو کوبید رو میز و چشماشو رو هم فشار داد و سرشو انداخت زیر سهون پرسید:
_:خوبی؟!
دی او با نگرانی بهش نگاه کرد
کای سرشو آورد بالا و گفت:
_:آره خوبم ادامه بدین
اونا بازی رو ادامه دادن بعد از دو دور نوبت به بکی افتاد که از کای بپرسه
بکی دستاشو زد به هم و گفت:
_:خوووب...جرعت یا حقیقت؟
_:حقیقت
_:آآآ...یه چیز آسون میگم...اسم کسی که دوسش داری رو بگو...خدایی از این سوال آسون تر پیدا نمیشد من بپرسم...حالا زود باش بگو
کای به فکر فرو رفت...اصلا دلش نمیخواست که به این سوال جواب بده چون هنوز تکلیفش با خودشم روشن نبود
برای همین دوباره پشت سر هم دوتا لیوان الکل خورد چانی گفت:
_:أه ... بس کن پسر...چت شده تو امشب!؟
کای جوابی نداشت که بده
حالش داشت کم کم بد میشد
احساس میکرد هر لحظه امکان داره بالا بیاره
از جاش بلند شد و خودشو فوری به دستشویی رسوند یکمی به صورتش آب زد تا حالش بهتر بشه
سرش گیج میرفت و چشماش تار میدید
تلو خوران برگشت پیش پسرا و نشست سر جاش
پسرا یکمی دیگه هم موندن و بعد تصمیم گرفتن که برگردن خونه
کای اومد از جاش بلند شه ولی بد جور سرش گیج رفت و مجبور شد دوباره بشینه اما نتونست تعادلشو حفظ کنه داشت میوفتاد که دی او فوری گرفتش و با لحن سرزنش مانند جوری که فقط کای بشنوه گفت:
_:زیاده روی کردی دیوونه
بعدم رو به بچه ها گفت:
_:بچه ها شما برین کای نمیتونه راه بیاد من مراقبش میمونم
لوهان گفت:
_:آ...باش...پس برای اینکه هیونگ بتونه خوب استراحت کنه ببرش تو یکی از این اتاقا تا حالش بهتر شه
_:باش میبرمش
از همدیگه خدافظی کردن و دی او کای تنها شدن
دی او نگاهی به کای انداخت که سرشو گذاشته بود رو میز و چشماش بسته بود بازوشو گرفت و گفت:
_:کای...کای بلند شو بریم یکمی استراحت کنی...کای؟؟؟؟
کای به سختی چشماشو باز کرد و به کمک دی او بلند شد...دی او دست کای رو انداخت دور شونش تا تعادلشو از دست نده
با هم دیگه وارد یکی از اتاقای کلوپ شدن
کای نشست روی کاناپه و چشماشو بست دی او رفت رو به روش دست به سینه وایساد و با اخم گفت:
_:این چه کاری بود امشب کردی...چرا به جای من اون زهر ماری رو خوردی اگه نمیخوردی الآن حالت خوب بود همیشه...
کای پرید وسط حرفش همون طور که چشماش بسته بود گفت:
_:چون نمیخواسم تو اون دختر رو ببوسی
دی او خشکش زد با من و من گفت:
_:چ...چی؟چرا اون...اونوقت؟
کای آروم چشماشو باز کرد چشماش خمار خمار بود
از جاش بلند شد و آروم آروم رفت سمت دی او همون جور گفت:
_:نمیدونم...شاید...شاید به خاط اینه که کم کم داره ازت خوشم میاد
کای رسید به دی او دستشو برد بالا و آروم گونه ی دی او رو لمس کرد دی او احساس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش از دهنش بزنه بیرون
دی او فوری دست کای رو پس زد روشو برگردون و گفت:
_:کای تو الان حالت خوب نیس نمیفهمی چی داری میگی
کای چونه ی دی او رو گرفت و صورت دی او رو برگردوند سمت خودش و گفت:
_:خیلی هم خوب میفهمم دارم چی میگم‌‌‌...تو چی؟تو هم به من بی حس نیسیتی مگه نه؟! تو هم دوسم داری؟
دی او به چشمای کای ذول زد تمام حرفای کای درست بود اما یهو دی او یاد دوست دخترای رنگ و وارنگ کای افتاد یاد لحن حرف زدنش با اونا و گرم گرفتناش با هزار تا دختر
با خودش فکر کرد با وجود اون همه دختر کای برای چی باید یهو از من خوشش بیاد شاید با دیدن بکی و چانی هوس کرده که یه حس جدید و تجربه کنه حس بودن با یه پسر مطمعنم برای همینه
خیلی جدی به کای گفت:
_:نه من هیچ حسی به تو ندارم
لبخند کای محو شد و اون دستش که چونه ی دی او رو گرفته بود افتاد
پرسید:
_:تو هیچ حسی بهم نداری؟
_:نه معلومه که ندارم
صداش بغض داشت به زور بغضشو قورت داد و ادامه داد:
_:فکر کنم حالت خوب شده...بهتره که من برم
پشتشو به کای کرد و خواست بره ولی کای دستشو گرفت و نذاشت

من اول داستان میخواستم فقط دوتا زوج چانبک و کایسو باشن اما هونهانم یهویی وارد داستان شد حالا من میخوام درباره ی هر سه زوج بنویسم امید وارم خوشتون بیاد*__*

Random LoveWhere stories live. Discover now