Part Twenty three

279 29 11
                                    

نمیدونست چقدر گذشته بود که دستی روی شونش احساس کرد...
سرشو آورد بالا لوهان بود
لوهان گفت:
_:اینجا چیکار میکنی سهونی؟تنهایی!!
سهون احساس کرد که لوهان یه مدلی حرف میزنه کلمات رو میکشید
گفت:
_:لوهان مست کردی؟
_:نه خیلی نخوردم...میگم چرا اینجایی اونم تنهایی؟
_:داخل هواش خفه بود اومدم بیرون یکمی هوا بخورم...ولی فکر میکنم مست کردیااا!!!
لوهان نشست کنار سهون و گفت:
_:گیر دادیاااا...آره عاقا مست کردم
_:دیوونه واس چی آخه؟پس دوست دخترت کو؟
_:ههه...اون دوست دخترم بود...
پوزخند تلخ لوهان باعث شد سهون بفهمه واس چی مست کرده گفت:
_:پس برا همین مست کردی؟هنوز دوسش داری؟
لوهان یکمی سکوت کرد بعد برگشت سمت سهون
سهون با دیدن چشمای خیس لوهان تعجب کرد شونه های لوهان رو گرفت و تکونش داد:
_:یاااا...لولو...چی شدی؟واس چی گریه میکنی؟!؟
لوهان با گریه گفت:
_:آره فک کنم هنوزم دوسش دارم...ولی...ولی اون الآن با یکی دیگس...نمیدونی وقتی دوست پسرش اومد دنبالش چه حالی شدم...امیدوار بودم حالا که دوباره دیدمش بتونیم از نو شروع کنیم ولی اون دوست پسر داشت...من خیلی بد بختم سهون مگه نه؟!؟!؟!
سهون خشکش زده بود نمیدونست چی باید بگه لوهان،کسی که سهون احساس میکرد داره کم کم بهش علاقه مند میشه حالا درست در مقابلش به دوست داشتن یکی دیگه اعتراف کرده بود و این باعث شده بود سهون زبونش بند بیاد لوهان داشت گوله گوله اشک میریخت
سهون طاقت نیاورد و گفت:
_:اگه اینقدر دوسش داری چرا نمی ری و بهش نمیگی؟؟چرا ازش خواهش نمیکنی که برگرده؟
_:نمیشه...نمیتونم...
سهون براش سخت بود که این جمله ها رو بگه ولی نمیخواست لوهان رو ناراحت ببینه میخواست لوهان خوشحال باشه ادامه داد:
_:نمیشه و نمیتونم نداریم تو باید بری پیشش و بهش اعتراف کنی...اون حتما قبول میکنه...
_:نه اصلا حرفشم نزن...من تصمیم خودمو گرفتم...میخوام فراموشش کنم
سهون با شنیدن این جمله چشماش برق زد ولی سعی کرد خونسردانه رفتار کنه
_:واقعا؟!؟!یعنی منظورم اینه که مطمعنی میتونی از پسش بر بیای؟!
_:آره فقط...
_:فقط چی؟!؟!
_:فقط میشه بهم کمک کنی سهونی...میشه کمکم کنی که فراموشش کنم؟
سهون لبخندی زد و گفت:
_:معلومه که میشه...روی من حساب کن لولو
لوهان نیشش باز شد محکم سهون رو بغل کرد و گفت:
_:ممنونم سهون...تو خیلی خوبی...
سهون هم بغلش کرد چند دقیقه توی همون حالت بودن که سهون متوجه شد لوهان داره نفسای عمیق میکشه یاد عطری که زده بود افتاد اومد از بغل لوهان بیاد بیرون که لوهان نذاشت سهون گفت:
_:لوهان داری چیکار میکنی؟
_:چقدر عطرت خوشبو...
_:عطرم...آآآ...آره...خوب بهتره دیگه بریم
_:نه چند دیقه دیگم صبر کن دوست دارم عطرتو نفس بکشم
سهون نمیدونست چیکار کنه از طرفی نمیخواست در خواست لوهان رو رد کنه از طرف دیگه هم میترسید یکی بیاد و اونا رو تو اون حالت ببینه یهو لوهان سرشو تو گردن سهون فرو کرد و یه نفس عمیق کشید و سهونم که انتظارشو نداشت با این حرکت سهون یه آه کشید اما خیلی آروم
لوهان سرشو تو گردن سهون فرو کرده بود و تند تند نفس میکشید...سهون کم کم داشت تعادلشو از دست میداد و نمیخواست این اتفاق بیافته برای همین لوهان رو با اینکه نمیخواست به زور از خودش جدا کرد لوهان چشماش خمار بود سهونم دست کمی از اون نداشت گفت:
_:بریم تو دیگه...
لوهانم مخالفتی نکرد و با هم بر گشتن به مهمون
__ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __
کای فقط وقتی شام دی او رو آوردن برای اینکه هم به دی او توی خوردن غذا کمک کنه و هم مطمعن بشه که همشو میخوره رفت توی اتاقش و بقیه روز رو توی راه رو موند
با گوشیش ور میرفت که حوصلش سر نره آخر شب پرستار بهش گفت که اون یکی تخت اتاق دی او خالیه و کای میتونه شب رو اونجا باشه اما کای برای اینکه دی او ناراحت نشه نرفت توی اتاق روی همون صندلی های راهرو نشسته چشماشو بست تا بخوابه که یه صدایی مثل افتادن از اتاق دی او شنید
فوری خودشو رسوند به اتاقو رفت تو دید که دی او از تخت افتاده فوری دویید سمتش و با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:
_:کیونگی چی شد؟!؟!حالت خوبه چرا افتادی؟
دی او که از درد اشک تو چشماش جمع شده بود گفت:
_:میخواستم بطری آب رو بردارم اما نتونستم
کای نگاه سر زنش باری بهش انداخت و گفت:
_:پس من واس چی اینجام؟!اینجام که به تو کمک کنم چرا صدام نکردی؟
دی او سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت پاش بدجور درد میکرد کای اول اومد به دی او کمک کنه که رو پاش وایسه ولی دید دی او نمیتونه
توی یه حرکت دی او رو روی دستاش بلند کرد و گذاشتش روی تخت چون کاملا یهویی بود دی او شوکه شده بود
کای جای دی او رو درست کرد بهش یه لیوان آب داد و بعدش پرسید:
_:دیگه چیزی لازم نداری؟
_:نه...
کای یکم دیگه هم صبر کرد ولی دی او چیزی نگفت چند قدم سمت در برداشت که از اتاق خارج بشه که دی او گفت:
_:نرو...
کای سر جاش موند فکر کرد اشتباه شنیده دی او دوباره گفت:
_:پیشم تو همین اتاق بمون...نمیخوام دوباره از تخت بیوفتم
کای نیشش باز شده بود ولی خودشو جمع و جور کرد و برگشت سمت دی او و گفت:
_:باش پیشت میمونم...چشماتو ببند و استراحت کن تو
بعدم رفت و روی صندلیه کنار تخت دی او نشست دی او چشماشو بست و خیلی زود خوابش برد کای به دی او که توی خواب فوق العاده معصوم شده بود زول زد دوست داشت تا صبح بهش نگاه کنه اما نمیدونست یهو چی شد که خوابش برد
نصفه های شب بود که با صدای ناله ی یه نفر از خواب پرید

دوستان منتظر نظرات قشنگتون هستم اگه داستانم اشکال یا ایرادی داره خوشحال میشم بگید *---*

Random LoveWhere stories live. Discover now