Part Thirty

312 27 7
                                    

زنگ که خورد چانی فوری وسایلاشو جمع کرد و منتظر شد که بکی هم وسایلاشو جمع کنه بعد دستشو گرفتو با هم از مدرسه زدن بیرون
بک دستاشو بهم‌ کوبید و با شوق خاصی گفت:
_:آخ جون توی امتحانا میتونیم هر روز پیش هم باشیم بدون اینکه خانواده هامون بهمون شک کنند
چانی وقتی شوق و ذوق بکی رو دید نتونست جلوی خودشو بگیره یه نگاه به کوچه انداخت خلوت بود فوری خم شد و بوسه ی کوتاهی به لبای بکی زد و گفت:
_:من قربون این ذوق کردنت بشم الهی
بکی دستشو گذاشت روی لباش و گفت:
_:چیکار میکنی وسط خیابون دیوونه نمیگی یکی ببینه!؟!
_:حواسم بود...نگران نباش...راستی تو میای خونه ی ما یا من بیام؟
_:اوووم...خوب پدر و مادر من اکثر اوقات خونه نیستن...اینطوری راحت تریم...
چانی یهو پیچید جلوی بک و با یه لبخند شیطون ابرهاشو انداخت بالا و گفت:
_:آها...اونوقت واس چی راحت تریم...
بکی به من و من افتاد:
_:ها...چیزه...خوب کلی گفتم...نه اون چیزی که منظور تو بود
_:من که منظوری نداشتم حرفی نزدم ولی فکر کنم تو یه منظوری داشتی...
_:نخیرم الکی حرف تو دهن من نذار...اصلا حالا که اینطور شد نمیخواد بیای من خودم بلدم درس بخونم
بعدم از کنار چان رد شد و تنه ای بهش زد
چانی عاشق ناز کردنای بکی بود چون میدونست آخر قرار چی بشه
فوری رفت دنبالش و گفت:
_:خوب حالا ببخشید قهر نکن...من که چیزی نگفتم.
بکی به راه رفتنش ادامه داد و جوابی نداد چان ادامه داد:
_:الان قهری با من ؟!
بکی نیم نگاهی به چان انداخت و بازم جوابی نداد
یهو چان دست بکی رو گرفتو کشیدش تو یه کوچه ی باریک که بن بست هم بود
بکی رو به دیوار تکیه داد و رو به روش وایساد دوتا دستاشو کنار سر بکی گذاشت روی دیوار
بکی شوکه شده بود اما زود به خودش اومد چانی رو هول داد ولی چان یه سانت هم از جاش جم نخورد با تعجب به چان نگاه کرد میترسید کسی سر برسه و ببینتشون
چان با پشت دستش گونه ی بکی رو ناز کرد و گفت:
_:پرسیدم "بکی من" باهام قهره؟!
بکی از این جمله ی چان قند تو دلش آب شد دوست داشت چان بیشتر نازشو بکشه برای همینم سکوت کرد چانی فاصلشو با بک کم کرد و گفت:
_:من که گفتم ببخشید...حالا دیگه آشتی؟!
_:آخه...
ولی چانی با گذاشتن لباش روی لبای بکی اجازه ادامه دادن به بک رو نداد با ولع خاصی لبای بک رو مک میزد
بک میخواست شروع کنه به همراهیه چان ولی اون استرسی که داشت نمیذاشت به اندازه ی کافی از بوسشون لذت ببره برای همینم چان رو به زور از خودش جدا کرد
چانی با تعجب بهش نگاه کرد که بک گفت:
_:بهتره زودتر بریم خونه...یکی ببینه دردسر میشه
بعدم زودتر از چانی از کوچه خارج شد چانی دنبالش رفت و گفت:
_:ببینم نکنه هنوز منو نبخشیدی...من که منظوری نداشتم...فقط داشتم باهات شوخی میکردم
بکی لبخندی زد و گفت:
_:میدونم منم قهر نکرده بودم که فقط داشتم سر به سرت میذاشتم...اگرم الان جلوتو گرفتم به خاطر این بود که می ترسیدم کسی ببینه ... همین
چانی لبخندی زد و سر بکی رو بین بازوهاش گرفت و شروع کرد به بهم ریختن موهاش صدای بکی دراومد و با خنده گفت:
_:نکن کپک...موهام خراب شد
تمام مدت که تو راه بودن هی سر به سر هم می ذاشتن و با هم شوخی می کردن تا به خونه ی بک رسیدن تصمیم داشتن کار درس خوندنشونو از همون روز شروع کنند که هر چند هر جفتشون میدونستن همه کار میکنن جز درس خوندن
بک قبل از اینکه زنگ رو بزنه گفت:
_:بابام که مطمعنم بیرونه...ولی مامانم رو نمیدونم شاید خونه باشه
بکی با دیدن قیافه ی چان که یهو آویزون شد خندش گرفت
زنگ رو زد با باز شدن در مطمئن شدن که مامان بک خونس بک پوفی کرد و جلو تر از چان وارد خونه شد و شروع کرد با صدای بلند مامانش رو صدا زدن:
_:مامان...مامان من اومدم خونه...کجایی؟!
_:اینجام پسرم واس چی داد میزنی؟!
مامان بک از آشپزخونه اومد بیرون
با دیدن چان کمی مکث کرد و با نگاه پرسش گرانه ای به بکی نگاه کرد که بک گفت:
_:إ مامان...چیزه...این دوستم چانیه...پارک چانیول...به خاطر فشرده شدن برنامه امتحانا قرار از امروز به بعد هر روز با هم درس بخونیم یعنی تا آخر امتحانا معلممون گفته باید پیش هم باشیم
مادر بکی با مهربونی به چانی نگاهی انداخت و چان زیر لب سلامی کرد
مادر بک گفت:
_:سلام پسرم خوش اومدی ...تو هم درست مثل پسر خودم می مونی...برید لباساتونو عوض کنید دست و صورتتونو بشورید تا من ناهار رو براتون آماده کنم
هر دوشون گفتن چشم و با هم به سمت اتاق بکی راه افتادن وقتی بک در رو بست برگشت سمت چان و دید که اخماش توی همه با تعجب پرسید:
_:چی شد؟!
_:تو هم درست مثل پسر خودم میمونی؟!
چان درست جمله ی مادر بک رو تکرار کرده بود بک با تعجب به چان نگاه کرد که چان ادامه داد:
_:پسر چیه؟!؟!مثله اینکه قراره من چند وقته دیگه داماد این خانواده بشمااا
بک اول از این حرف چان حسابی تعجب کرد اما بعد زد زیر خنده که باعث شد چانی تعجب کنه:
_:کجای این حرف من خنده داشت مگه دروغ میگم؟!
_:نه ولی واقعا یه لحظه از تصورش خندم گرفت
چانی نیشش باز شد و گفت:
_:آره منم هر وقت تو رو تو لباس عروس تصور میکنم خندم میگیره
بک یهو خندشو خورد و با داد گفت:
_:یاااا...چانیولااا
_:چیه ؟!نکنه توقع داری من لباس عروس بپوشم...بعدشم آخه اون شب من بودم که تو رو ....
اما با بالشی که بک به طرفش پرت کرد نتونست جملشو کامل کنه
بک شیرجه زد طرف چانی و هر جفتشون پرت شدن رو تخت بک شروع کرد به زدن چانی
چان از ته دلش قهقهه میزد و این بیشتر باعث حرص بکی میشد که صدای مامان بک که داشت صداشون میکرد باعث شد بی حرکت بمونن:
_:بکی...چانیول...غذا سرد شدا...کجایید پس
بک از رو چان بلند شد و همونجور که سمت دستشویی میرفت گفت:
_:ایندفعه رو که جون سالم به در بردی اما اگه یه بار دیگه این جمله رو بگی من میدونم با تو
بعدم در دستشویی رو محکم کوبید به هم چانی هنوز لبخند روی لباش بود و تو این فکر بود که چقدر این پسر ریزه میزه رو دوست داره
با هم رفتن پایین و ناهارشونو خوردن
مامان بک همون طور که داشت ظرفا رو جمع میکرد گفت:
_:خوب بکی...برو دفتر کتاباتو بیار پایین همینجا درستونو بخونید
بکی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت:
_:نه...ما تو اتاق راحت تر درس میخونیم
_:نه پسرم تو خودت تنهایی درس نمیخونی چه برسه به اینکه دوستتم پیشت باشه...برو دفتر کتاباتو بیار که من خیالم راحت تر باشه...جلو چشم خودم باشین بهتره
بکی میدونست اگه بیشتر اصرار کنه مادرش شک میکنه برای همین باشه ای گفتو رفت که واسایلشو بیاره
تمام مدت مجبور بودن درس بخونن چون کار دیگه ای نمیتونستن بکنن
دیگه هوا داشت کم کم تاریک میشد که چان تصمیم گرفت برگرده خونه
توی اتاق بک بودن و چان داشت لباسشو عوض میکرد بعد از اینکه لباسشو پوشیدگفت:
_:خوب دیگه من میرم
بک سرشو انداخت پایین و گفت:
_:ببخش امروز اونجوری که میخواستی نشد
چان رفت جلو صورت بک رو آورد بالا و گفت:
_:چی داری میگی دیوونه...من عاشق تک تک لحظه هاییم که تو پیشمی...برام فرقی نداره قرار چه اتفاقی بیوفته فقط دوس دارم تو کنارم باشی...حالام بخند تا من با خیال راحت برم
بکی لبخند زد روی نوک پا وایساد و لباشو گذاشت رو لبای چان و شروع کرد به بوسیدن لباش
چانی هم شروع کرد به همراهیش و یکمی اومد پایین تا بک اذیت نشه چند دقیقه ای در حال بوسیدن هم دیگه بودن تا بالاخره از هم جدا شدن
با هم از اتاق خارج شدن
چان از مادر بک هم خدافظی کرد و بابت ناهار ازش تشکر کرد و از خونه ی بک زد بیرون

نمیدونم چرا تابستون شده به جای اینکه بیشتر وقت کنم...وقت کم میارم واس گذاشتن داستان ⊙﹏⊙در هر صورت شرمنده دیگه من تمام سعیمو میکنم زود به زود بذارم (∩_∩)

Random LoveWhere stories live. Discover now