Part Seven

350 50 6
                                    

بکی یه قدم عقب رفت و با لبای لرزون گفت:
_:چی!؟!؟!منظورت چیه؟
چانی مثل بچه ها پاشو کوبوند زمین و گردنشو کج کرد و با حالت معصومی گفت:
_:خوب حسودی میکنم دیگه...تو از وقتی که با کای صمیمی شدی منو یادت رفته
بکی یکم هنگ کرد و شروع کرد به آنالیز حرفای چانی...پس حسودی چانی به خاطر این بود نه علاقه...سرشو تکون داد و از فکر اومد بیرون توی دلش به دی او فحش داد که همچین فکری رو تو سرش انداخته...پوزخندی زد و به چانی گفت:
_:پس برای همین حسودی میکردی؟
_:آره دیگه...احساس میکنم منو فراموش کردی
_:نه دیوونه چی میگی تو؟!!؟!!...تو دوستمی ولی کای عشقمه!!!...هر کی جای خودشو واسم داره...
چانی احساس کرد با این حرف آتیش گرفته اینکه گفته حسودی کرده رو دروغ نگفته بود ولی خودشم دلیل حسودیشو دقیق نمیدونست...جمله ی بکی همش تو سرش تکرار میشد "تو دوستمی ولی کای عشقمه"...."کای عشقمه"...از جاش بلند شد و گفت:
_:بکی من خستم میخوام بخوابم
_:باش پس من دیگه میرم
از فردای اون روز چانی سعی میکرد از بکی فاصله بگیره تا شاید این حسه مسخره رو تو خودش سر کوب کنه حسابی کلافه شده بود...نمیدونست چش شده...اون دی او رو دوست داشت ولی همش بکی جلوی چشماش بود...از اون طرف رابطه ی کای و بکی حسابی با هم خوب شده بود و این بیشتر باعث آزار چانی میشد...یه روز چانی تنها رو یکی از نیمکتای مدرسه نشسته بود...چشماش بسه بود و داشت با هنذفری آهنگ گوش میکرد که احساس کرد کسی کنارش نشسته اهمیتی نداد اما یهو یکی دستشو گرفت فوری چشماشو باز کرد و هنذفری رو از گوشش کشید بیرون با تعجب کای رو کنارش دید که داشت از حرکت چانی از خنده منفجر میشد چانی با عصبانیت گفت:
_:مرضضضض...چته قلبم اومد تو حلقم
_:وای قیافت خیلییی باحال شده بود
چانی بهش چشم غره رفت و کای خودشو جمع و جور کرد بعد از اینکه خنده ی کای تموم شد چانی گفت:
_:چیکارم داشتی حالا؟
_:هان؟!؟!هیچی دیدم تنهایی گفتم بیام پیشت...
چانی چیزی نگفت و دوباره چشماشو بست...یه فکری به ذهنش رسید...یه جوری که انگار اصلا واسش مهم نیست به کای گفت:
_:رابطه ات با بکی خیلی خوب شده!!!...
_:آره پسر باحالیه...خوش میگذره باهاش
چانی نیشخندی زد و گفت:
_:ببینم نکنه خبریه؟
کای اول متوجه منظور چانی نشد ولی بعد دوزاریش افتاد با تعجب گفت:
_:معلوم هست چی میگی تو؟؟!!من اونو فقط به عنوان یه دوست میبینم نه چیز دیگه
_:واقعا؟؟؟
_:معلومهههه...!!تو چت شده؟؟اینا چیه میگی؟
_:هیچی فقط کنجکاو بودم همین
_:میدونستی داری عجیب میشی...تا اونجایی که من یادمه تو دی او رو دوست داشتی ولی الآن رو بکی حساس شدی همش داری از اون حرف میزنی ...فک نکن نفهمیدم که داری به رابطه ام با بکی حسودی میکنی...بهم بگو چت شده...
چانی از اینکه کای اینقدر خوب شناخته بودش تعجب کرد و به من من افتاد:
_:من...من خودمم...نمیدونم چمه...خودمم دارم این وسط عذاب میکشم
چانی اینو گفت و سرشو انداخت پایین...کای خودشو به چانی نزدیک تر کرد و دستشو گذاشت روی شونه ی چانی و گفت:
_:اینطوری که نمیشه چانی...تو باید بفهمی که بالاخره بکی رو واقعا دوست داری یا دی او رو...باید تصمیمتو بگیری
چانی جوابی نداد سرش هنوز پایین بود و گیج شده بود نمیدونست باید چیکار کنه...کای پیش خودش داشت فکر میکرد که هر جور شده باید به چانی کمک کنه تا از این دودلی خارج بشه و یه فکرایی هم پیش خودش کرده بود...چند روزی بود که از درد و دل چانی پیش کای میگذشت و چانی احساس میکرد که کای یکمی عجیب شده...یه روز مثل همیشه که داشت پیاده برمیگشت خونه یهو گوشیش زنگ خورد به گوشیش نگاه کرد کای بود دکمه ی اتصال رو زد:
_:چیزی شده کای؟؟
صدای پر از اضطراب کای از اون ور خط باعث شد چانی سر جاش خشکش بزنه
_:چانی...چیزه...اصلا نگران نشو...باشه؟...خودتو کنترل کن چیز خاصی نشده فقط بکی... فقط
چانی با شنیدن اسم بکی انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن روش وا رفت خیلی زود به خودش اومدو داد زد:
_:فقط چیییی؟؟؟اتفاقی واسش افتادهههه؟؟؟ دِ حرف بزن لعنتییییی!!!
کای هم از اونور شروع کرد به داد زدن:
_:گفتم آرووووم باش احمق...بکی تصادف کرده و الآنم بیمارستانه...منم تنها کاری که کردم این بود که بهت زنگ بزنم فعلا نباید خانوادش چیزی بفهمن...میشنوی صدامووو...چانیییی؟؟
چانی زبونش بند اومده بود و نمیتونست باور کنه توی شک بزرگی رفته بود به زور خودشو جمع و جور کرد و با صدایی که از ته چاه شنیده میشد پرسید:
_:کدوم بیمارستانید؟؟
کای آدرس رو داد و چانی بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کرد...چندبار سرشو تکون داد تا از شک بیاد بیرون و بعدم سعی کرد آدرس بیمارستان رو پیدا کنه تازه راه افتاده بود سمت بیمارستان که دوباره گوشیش زنگ خورد با ترس به صفحه ی گوشیش نگاه کرد میترسید دوباره کای باشه و این بار خبر بدی داشته باشه ولی با کمال تعجب دید که دی او جواب داد:
_:بعله دی او ؟
صدای دی او سرشار از ترس بود و آروم حرف میزد
_:چانی!!!...چانی صدامو میشنوی؟
_:آره...صداتو دارم...چی شده دی او چرا آروم حرف میزنی؟
_:اگه بلند حرف بزنم امکان داره پیدام کنن
_:چی؟؟!!!...چی میگی تو؟؟
_:خوب گوش چانی...من امروز زود تر از مدرسه رفتم خونه و منتظر مامانم بودم که شنیدم چند نفر یواشکی وارد خونه شدن...من میترسم چانی...نکنه بلایی سرم بیارن...من تنهام...میترسم کمکم کننننن...
دی او شروع کرد به گریه کردن
چانی واقعا گیج شده بود این دومین فاجعه توی یه روز بود براش سعی کرد خونسرد باشه به دی او گفت:
_:ببین دی او زنگ بزن به پلیس اونا...
دی او پرید وسط حرفش
_:تو متوجه نیستی چانی؟؟من توی دردسر افتادمو ازت کمک میخواااام تا پلیس برسه دخل من اومده...هیییشششش...داره صدا میاد
بعدم تلفن روقطع کرد...چانی اومد زنگ بزنه ولی ترسید گوشی دی او سایلنت نباشه...یه گوشه خیابون ماشین نگه داشت با مشت چند بار محکم کوبید روی فرمون و پشت هم گفت:
_:اه...اه..اه...لعنتیییییی...همه چی قاطی شد...حالا چیکار کنممم
سخت مشغول فکر کردن بود و وقت در حال تلف شدن...یه طرف بکی بود یه طرف دی او قدرت تصمیم گیریش به صفر رسیده بود الآن کدومشون واسش مهم تر بود جون بکی یا جون دی او
بعد از تقریبا ده دقیقه تصمیمشو گرفت و راه افتاد حتم داشت که اشتباه نمیکنه و پشیمون نمیشه چون داشت به صدای قلبش گوش میکرد...

خوب اینم از این یکی قسمت...امیدوارم تا قسمت بعد از فضولی بترکیییید ~___~

Random LoveWhere stories live. Discover now