Part Thirty One

344 26 20
                                    

وقتی زنگ خورد سهون داشت وسایلاشو جمع میکرد که دید لوهان زودتر از اون از کلاس خارج شد فوری بقیه وسایلایی که مونده بود رو ریخت توی کیفش و سریع رفت دنبال لوهان از دور دیدش با اینکه تند تند میرفت تا بهش برسه ولی سرعت لوهانم زیاد بود مجبور شد صداش بزنه:
_:لوهان...صبر کن
لوهان صداشو شنید و سر جاش وایساد اما بعد از یه مکث کولشو رو روی شونش جا به جا کرد و به راهش ادامه داد اما با سرعت کمتر
همین مکث باعث شد که سهون بهش برسه سهون ازش جلو زد و رو به روی لوهان وایساد همونطور که نفس نفس میزد گفت:
_:یه دقیقه وایسا کارت دارم...
_:من کاری ندارم
لوهان اومد از کنار سهون رد بشه که سهون راهشو سد کرد و گفت:
_:این مسخره بازیا چیه؟!؟!...میگم یه دقیقه صبر کن باهات حرف دارم
لوهان چشم غره ای رفت و گفت:
_:میشنوم
سهون اول اومد از شبی که رفتن شهربازی و اون اتفاق افتاد حرف بزنه ولی بعدش پشیمون شد با خودش فکر کرد که اگه حرفی بزنه لوهان قاطی میکنه و دیگه نمیذاره که درباره ی برنامه ی درس خوندن با هم حرف بزنند برای همین گفت:
_:میخوای چیکار کنی؟
_:چی رو چیکار کنم؟
_:همین قضیه ی گروه و درس خوندنو اینا دیگه...
لوهان که فکر میکرد سهون میخواد بابت اونشب ازش عذر خواهی کنه با این حرف سهون جا خورد پوفی کرد و گفت:
_:خودت خوب میدونی که من همیشه تنهام پس فرقی برام نداره
_:خوب...من بیام یا تو میای؟
_:تو بیا...طرفای ساعت سه و چهار
سهون نیشش باز شد و گفت:
_:باش پس میبینمت
لوهان چشم غره ای رفت و گفت:
_:ببند اون نیشتو...هنوزم از دستت عصبانیما...فکر نکن اون کارتو فراموش کردم
سهون یهو وا رفت با لب و لوچه ی آویزون گفت:
_:عاقا من بگم غلط کردم خوبه...خوب من اونشب یهو اختیارمو از دست دادم یه غلطی کردم دیگه...تو بیخیال شو
_:آها...اونوقت به خاطر چی اختیارتو از دست دادی؟
سهون نیشخندی زد و گفت:
_:کنجکاوی بدونی واس چی؟!
لوهان که فهمید نباید بیشتر از این ادامه بده گفت:
_:نه فراموشش کن برام مهم نی...ساعت چهار منتظرتم
بعدم فوری از کنار سهون رد و شد و رفت
تا خونه پیاده رفت و فکرش شدیدا مشغول بود
با خودش فکر میکرد:
_:آخه سهون برا چی باید یهو اختیارش رو از دست بده و منو ببوسه...یعنی...یعنی واقعا دوسم داره...ولی مگه میشه که یه پسر از یه پسر دیگه خوشش بیاد...یعنی بخاطر قیافه ی دخترونه ای که دارم از من خوشش اومده...یعنی منم میتونم دوسش داشته باشم؟!...اه خل شدم...این حرفا چیه میزنم ...
به خودش اومد و دید که جلوی خونشونو رفت داخل فوری لباساشو عوض کرد و ناهارشو خورد و تا سهون بیاد دوش گرفت بهترین لباساشو پوشید جلوی آینه وایساد به خودش نگاه کرد...قیافه ی دخترونش چیزی بود که بیش از حد باعث جلب توجه دیگران میشد و لوهان با این مسئله مشکلی نداشت موهاشو به سمت بالا شونه زد که باعث شد چهرش بازتر بشه یکمی هم عطر زد
سر ساعت چهار زنگ خونه به صدا دراومد لوهان رفت و در رو باز کرد...یه لحظه با دیدن سهون خشکش زد خیلی خوشتیپ شده بود...شلوار جذب قرمز با یه تیشرت مشکی که طرح های شلوغ قرمز روش بود با کتونیای قرمز مشکی...ست قرمز مشکی زده بود که عالی به نظر میرسید...بهش تعارف کرد که بیاد تو...رفتن تو اتاق لوهان و بعد از پذیرایی لوهان گفت:
_:خوووب امروز قرار کدوم درس رو بخونیم؟
_:برا من فرقی نداره تو توی کدوم درس مشکل داری بیا همونو بخونیم
لوهان کتابای ریاضیشو برداشت و رفت روی تختش نشست و گفت:
_:پس بیا از ریاضی شروع کنیم
سهون باشه ای گفتو کنار لوهان روی تخت نشست
لوهان دنبال اون مطلبی بود که توش مشکل داشت ولی پیداش نمیکرد...سخت مشغول گشتن بود که احساس کرد سهون خیلی وقته بهش ذول زده و چشم ازش بر نمیداره
سرشو آورد بالا و با تعجب گفت:
_:چیه؟!به چی نگاه میکنی؟
_:چقدر موهاتو میدی بالا بهت میاد...خیلی تغییر میکنی...
_:.واقعا؟!
_:اوهوم
لوهان ته دلش یه جوری شد انگار از تعریف سهون خوشش اومده بود...یه چیزی داشت تو وجود لوهان تغییر میکرد...یه باوری که داشت،حالا داشت تغییر میکرد...
بعد از اینکه اون مطلبو پیدا کرد سهون شروع کرد به توضیح دادنش...لوهان با دقت گوش میکرد و هر چند وقت یه بار سری تکون میداد نگاهش به کتاب بود و تمرکز کرده بود...یهو سرشو آورد بالا تا به سهون نگاهی بندازه که نگاهش رو سهون قفل شد...سه رخ جذاب سهون با اون اخم کوچیکی که بین ابرو هاش گره خورده بود باعث شده بود که لوهان نتونه چشم ازش برداره...محو سهون بود که با نگاه سهون قافل گیر شد
سهون:
_:به نظر من همین درسته...نظر تو چیه لولو؟
لوهان به خودش اومد یکمی من و من کرد و گفت:
_:آره همین جوری درسته دیگه...بریم سر سوال بعد
سهون یکم از عکس العمل لوهان جا خورد ولی چیزی نگفت
لوهان خیلی عجیب شده بود هر وقت به سهون نگاه میکرد احساس میکرد ضربان قلبش داره میره بالا...یا وقتی جلو سهون سوتی میداد شدیدا خجالت میکشید و گر میگرفت....هر طور بود اون روز گذشت و سهون طرفای هشت بود که رفت و قبول نکرد که برای شام بمونه
لوهان خودشو انداخت روی کاناپه و پوفی کرد شروع کرد با خودش حرف زدن:
_:لوهان تو چت شده پسر...داره از یه پسر دیگه خوشت میاد...مگه میشه؟مگه داریم؟عشق به یه همجنس؟...شایدم...شایدم این موضوع خیلی هم بد نباشه...مگه چه اشکالی داره...نمیشه که همیشه عشق به جنس مخالف باشه...
لوهان با خودش درگیر بود با خودش حرف میزدو خودش جواب خودشو میداد
آخر سرم با یه سر درد شدید و بدون اینکه شام بخوره به رخت خواب رفت تا زودتر بخوابه

منتظر نظرات خوبتون هستم ^^

Random LoveWhere stories live. Discover now