Part Fourteen

344 36 11
                                    

_:اون شب هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاد...
چانی یه نگاه به سر تا پای بکی انداخت احساس کرد که بکی لاغر تر شده رنگش پریده بود و زیرش چشماش گود افتاده بود دستشم که به گردنش بسته بود دلش ضعف میرفت که بره جلو و بکی رو سفت بغل کنه ولی جلوی خودشو گرفت چشماشو بست یه نفس عمیق کشید چشماشو باز کرد نگاهش دوباره سرد شده بود و اون سردی رو بکی به راحتی حس میکرد‌ چانی با بی تفاوتی گفت:
_:اصلا برام مهم نیست
بکی جا خورد فکر میکرد که چانی از شنیدن همچین خبری خوشحال میشه اما چانی عکس اون عمل کرد
چانی و بکی داشتن خیره بهم نگاه میکردن چانی با نگاهی سرد و بکی با نگاهی متعجب و دلخور
همون لحظه سر و کله ی سهون پیدا شد اومد جلو دستشو انداخت دور گردن بکی و گفت:
_:جوووون...حال عشق من چطوره؟
چانی با دیدن این صحنه پوزخند صدا داری به بکی زد بکی اون لحظه دلش میخواست که کله ی سهون رو بکنه چون خیلی بد موقع سر و کلش پیدا شده بود سهون ادامه داد:
_:إ دستت چی شده ؟
بکی بی حوصله جواب داد:
_:در رفته
_:پووووف چرا مراقب نبودی؟
بکی زول زد به چشمای چانی که داشت بهش نگاه میکرد و گفت:
_:آخه حواسم به یه جای دیگه بود
چانی کم کم پوزخندش محو شد دوباره اون حس عذاب وجدان اومد سراغش سرشو انداخت زیر چون طاقت نگاه کردن تو چشمای بکی رو نداشت
بکی دست سالمشو دور بازوی سهون حلقه کرد و جوری که چانی بشنوه گفت:
_:بیا بریم یه جای دیگه میخوام تنها باشیم
بکی روی بدترین نقطه ضعف چانی دست گذاشته بود وقتی چانی مطمعن شد که بکی و سهون رفتن بلند داد زد:
_:لعنتــــــــــــــــــــــــــــــــی
کای رفت جلو دستشو گذاشت روی شونه ی چانی و ازش خواست آروم بشه...چانی هنوز نمیدونست که اون شب سهون و بکی کاری نکردن و فکر میکرد که بکی داره الکی میگه اما کای وقتی دید اوضاع چقدر خرابه همه چی رو واس چانی توضیح داد و بهش گفت که اون شب چه اتفاقایی بین بکی و سهون افتاده وقتی کای همه چی رو برای چانی تعریف کرد در آخر چانی فقط هنگ بود باورش نمیشد که اینقدر زود درباره ی بکی قضاوت کرده بود از دست خودش عصبانی بود کیفشو برداشت و از جاش بلند شد نفساش تند شده بود دلش میخواست بره یه جایی و خودشو خالی کنه به سمت در خروجی راه افتاد دی او دست چانی رو گرفت و با نگرانی گفت:
_:کجا داری میری چانی؟
چانی آروم دستشو از تو دست دی او در آورد و با لحنی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
_:الآن فقط نیاز دارم که تنها باشم
بعدم فوری از مدرسه زد بیرون
دی او آهی کشید نشست روی نیمکت و به کای گفت:
_:به نظرت آخر این ماجرا چی میشه؟
_:نمیدونم...ولی نگرانم...این دوتا جفتشون لجبازن...نمیدونم چجوری میخوان با هم کنار بیان
کای بعد از گفتن این جمله تکیه داد و دستشو انداخت دور گردن دی او و با اون یکی دستش که آزاد بود شروع کرد با گوشیش ور رفتن
دی او یکمی جا به جا شد با این کار کای یکم معذب شده بود ولی حس خوبی داشت یهو گوشی کای زنگ خورد و نگاه دی او کشیده شد سمت گوشی کای عکس یه دختر افتاده بود رو گوشی کای
کای نیشش باز شد و جواب تلفن رو داد:
_:الو؟؟
دی او نمیتونست بفهمه که اون دختر داره به کای چی میگه خیلی حرصش گرفته بود نمیتونست اون موقعیت رو تحمل کنه دست کای رو از روی شونش پس زد و با حرص از جاش بلند شد و رفت کای برای چند لحظه فقط هاج و واج به حرکتای دی او نگاه کرد نمیدونست دی او چش شده فوری تلفن رو قطع کرد و رفت دنبال دی او دست دی او رو از پشت گرفت و برگردوندش طرف خودش با تعجب به دی او گفت:
_:هی پسر تو چت شد یهو؟!؟!؟
دی او چند لحظه چشماشو بست تا بتونه آروم شه بعدم با حرص گفت:
_:هیچی میخواستم تنهات بذارم تا راحت تر حرفاتو بزنی
_:راحت تر؟!؟!بیخیال همه ی این دخترایی که من باهاشون دوس میشم فقط واس خوش گذرونیه حس خاصی بهشون ندارم که بخوام جلوی تو معذب بشم
دی او یکم مشکوک به کای نگاه کرد کای لبخند جذابی زد و گفت:
_:درحال حاضر فقط یه نفره که تونسته قلب منو مال خودش کنه
نفس دی او توی سینش حبس شد و قلبش به تپش افتاد...با خودش فکر کرد:
_:پس یعنی کای یکی رو دوست داره ولی...ولی کی میتونه باشه...حتما یکی از همین دختراس
با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
_:اون شخص کیه؟
کای رفت جلو دستشو انداخت دور گردن دی او و همونجور که اونو میکشید به سمت کلاسا گفت:
_:به زودی میفهمی
وقتی همه سر کلاس نشستن بکی با چشم دنبال چانی گشت ولی پیداش نکرد داشت همین جوری گردن میکشید که کای با خنده بهش گفت:
_:گشتم نبود نگرد نیست
بکی خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_:کی...کی گفته که..من ...من دارم دنبال چانی میگردم
کای و دی او با صدای بلند زدن زیر خنده و کای بین خنده هاش گفت:
_:حالا مگه من گفتم داری دنبال چانیول میگردی؟
بکی از سوتی که داده بود سرخ شد و سرشو انداخت زیر که همون لحظه مدیر همراه یه پسر که غریبه بود وارد کلاس شد بکی برای چند لحظه هنگ کرد اون پسر به نظرش خیلی خوشگل و کیوت بود مدیر گفت:
_: بچه ها ایشون دانش آموز جدید هستن که از امروز قرار تو کلاس شما درس بخونن باهاش رفتار خوبی داشته باشین تو درسا بهش کمک کنید
بعد از تموم شدن حرفای مدیر اون پسر یه قدم جلو اومد و خودشو معرفی کرد:
سلام...من شیو لوهان هستم...امیدوارم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم...
بعدم تعظیم کوتاهی کرد و روی تنها صندلی خالی کلاس که درست کنار سهون بود نشست
موقعی که اون پسر داشت حرف میزد بکی نگاهش به سهون افتاد که داشت با دهن باز به اون پسر نگاه میکرد حتی یه لحظه هم ازش چشم بر نمیداشت به نظر بکی سهون یکم عجیب شده بود

^__^ °__°

Random LoveWhere stories live. Discover now