Part Seventeen

350 32 8
                                    

بکی و چانی تا نزدیکای صبح بیدار بودن و به کارشون ادامه میدان تا بالأخره تو بغل هم خوابشون برد
صبح بکی با احساس درد از خواب بیدار شد یکمی چشماشو مالید تا خواب از سرش بپره خیلی درد داشت اما وقتی چانی رو کنار خودش غرق خواب دید تمام دردشو فراموش کرد و یه لبخند نشست رو لباش یکمی خودشو کشید سمت چانی تا بهش نزدیک تر شه آروم با انگشت اشارش اول ابرو های چانی رو لمس کرد بعد چشماش بعد دماغش و در آخر لبای چانی رو با سر انگشتاش لمس کرد اومد دستشو برداره که یهو چانی دستشو گرفت
بکی ترسید چون فکر میکرد که چانی خوابه
چانی دست بکی رو گرفت و با چشمای بسته آروم پشت دستش رو بوسید بکی یا تعجب پرسید:
_:بیداری؟
_:بیدار شدم
_:آخ ببخشید بیدارت کردم
چانی لای یکی از چشماشو باز کرد دستشو انداخت دور بکی و اونو کشید تو بغلش و سرشو تو گردن بکی فرو کرد
بکی پرسید:
_:داری چیکار میکنی؟
_:من هنوز خوابم میاد
_:إ نه دیگه خواب بسته...پاشو ببینم
_:تو رو خدا فقط یه ذره
اینقدر چانی توی لحنش التماس داشت که بکی دیگه نتونست مخالفتی کنه به جاش گفت:
_:باشه ولی فقط پنج دقیقه ها
چانی باشه ای گفتو بیشتر تو بغل بکی فرو رفت بکی هم شروع کرد با موهاش بازی کردن بعد چند دقیقه بکی اومد چانی رو بیدار کنه که دید چانی تو خواب عمیقی فرو رفته دلش نیومد که بیدارش کنه آروم از بغل چانی در اومد و رفت سمت حموم تا دوش بگیره وقتی از حموم اومد دید که چانی هنوز خوابه لبخندی زد و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_:خوابالوی من...
لباساشو پوشید و بعد از اینکه میز صبحانه رو آماده کرد برگشت تا چانی رو صدا کنه ولی اون توی تخت نبود از صدای آب فهمید که چانی رفته حموم
لباساش رو براش گذاشت رو تخت تا وقتی که اومد اونا رو بپوشه
بکی درست نمیتونست راه بره و هنوز درد داشت ولی برای اینکه چانی ناراحت نشه چیزی نمیگفت
سر یخچال بود که چانی وارد آشپزخونه شد
بکی با خنده گفت:
_: چه عجب...چقد میخوابی تو؟!
چانی با شرمندگی پشت گردنشو خاروند و گفت:
_:خیلی خسته بودم
بعدم با شیطنت اضافه کرد
_:بخاطر دیشب خیلی خسته شدم
بکی خجالت کشید و سرشو انداخت پایین و چانی با دیدن قیافه ی بکی پقی زد زیر خنده
بکی اومد بشینه رو صندلیش اما تا نشست درد بدی پیچید تو بدنش و ناخودآگاه چشماشو بست و بلند گفت:
_:آخخخخ
چانی خندشو خورد و نیم خیز شد سمت بکی و با نگرانی پرسید:
_:چی شد؟!؟!خوبی؟!؟!
بکی لبخند بی رمقی زد و گفت:
_:آره بابا خوبم...چیزی نیست...بشین صبحانتو بخور
_:اه همش تقصیر منه لعنتیه...دیشب زیاده روی کردم
_:این چه حرفیه چانی؟!؟من خودم خواستم
_:خیلی درد داری الان؟!؟
_:نه چیز خاصی نیست زود خوب میشم تو نگران نباش
چانی خیلی مراقب بکی بود همش براش لقمه میگرفت و قربون صدقه اش میرفت
اون روز اون دوتا مدرسه نرفتن و تصمیم گرفتن استراحت کنن
دی او اون روز صبح خیلی زود رسید مدرسه از دیروز فکرش مشغول بکی و چانی بود
نمیدونست بالأخره چه اتفاقی بینشون افتاده همش سرک میکشید که ببینه این دوتا کی میان که یهو از دور با کای چشم تو چشم شد
کای از دور به دی او یه لبخند فوق العاده جذاب زد و یه چشمک چاشنیش کرد دی او احساس میکرد هر لحظه امکان داره قلبش از دهنش بزنه بیرون تنها کاری که تونست بکنه این بود که یه لبخند نصفه نیمه تحویل کای بده چون حسابی دست و پاشو گم کرده بود کای یه راست رفت پیش دی او کنارش نشست دستشو انداخت دور گردن دی او و گفت:
_:به به جناب کیونگ سو سلام عرض شد
_:سلام صبح بخیر...ببینم کای تو از بکی و چانی خبر نداری!؟
_:نه ...از دیروز که بکی رفت دنبال چانی دیگه ازش خبر ندارم تو چرا این شکلی شدی؟اتفاقی افتاده؟
_:نه دلم واس این دوتا شور میزنه یعنی چی شدن؟!؟!
_:صبر کن الان میفهمیم
کای گوشیش رو در آورد و شماره ی چانی رو گرفت اما چانی جواب نمیداد
کای چند بار دیگه هم گرفت ولی بی فایده بود رو به دی او گفت:
_:جواب نمیده
_:خوب بکی رو بگیر
کای به بکی هم زنگ زد ولی اونم جواب نمیداد
_:این یکی هم جواب نمیده
تا دی او اومد حرف بزنه زنگ خورد و اون به ناچار رفتن سر کلاس اما تموم روز فکرشون مشغول بود
آخر سرم تصمیم گرفتن که بعد از مدرسه یه سر به خونه های بکی و چانی بزنن تا شاید بتونن پیداشون کنن
بد شد این قسمتT_T

Random LoveWhere stories live. Discover now