Part Three

451 49 11
                                    

بکی آروم برگشت و چانی رو دید که داره با تعجب بهش نگاه میکنه بکی زیر لب فحشی به تهمین داد و بدون اینکه به چانی توجه کنه بدو بدو از اونجا فرار کرد چانی اینقدر از این حرف بکی شوکه شده بود که فقط تونست رفتن بکی رو نگاه کنه
تهمین رفت جلو و دستشو گذاشت روی شونه ی چانی...چانی به خودش اومد و برگشت سمت تهمین...تهمین لبخندی به چانی زد و بهش گف:
_:چطوری؟؟
چانی چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاد و جواب تهمین رو بده ولی فکرش بد جور مشغول بود:
_:خوبم...
_:چانی نظرت چیه آخر هفته با هم بریم بیرون؟
_:هان؟؟!!کجا؟
_:بریم بیرون با هم...نمیدونم...هرجا که تو بخوای...میای؟
_:باش
_:خوشحالم که قبول کردی...آخر هفته میبینمت
تهمین رفت و چانی تازه فهمید که بدون اینکه حواسش باشه قبول کرد که با تهمین بره سر قرار...چانی سری تکون داد و رفت دنبال بکی همه ی جای مدرسه رو گشت تا اینکه بالاخره بکی رو بالا پشت بوم مدرسه پیدا کرد صداش کرد:
_:بکی!!!
بکی جوابی نداد حتی برنگشت سمتش
... چانی رفت و کنارش وایساد نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
_:به چی فکر میکنی؟!
_:من نمیخواستم که این اتفاق بیفته...تهمین منو عصبی کرد...من...
چانی نذاشت بکی ادامه بده:
_:برام مهم نیست...
بکی جا خورد گفت:
_:ولی من فکر کردم که...
_:گفتم که برام مهم نیست...
بکی کمی دلخور شد ولی به روی خودش نیورد و سکوت کرد چانی هم دیگه واینستاد و پشتشو به بکی کرد و رفت.بکی نمیفهمید که چرا این برخورد چانی باعث ناراحتیش شده فقط میدونست که دوست نداشت چانی اینجوری با این مسعله برخورد کنه...خیلی زود آخر هفته شد...روز قرار چانی با تهمین...بکی در حال تماشای تلویزیون بود که زنگ خونه به صدا در اومد در رو باز کرد و با تعجب چانی رو دید که پشت دره بدون اینکه سلام کنه گفت:
_:تو اینجا چیکار میکنی؟
_:اگه از اومدنم ناراحتی برم
چانی پشتشو کرد که بره اما بکی دستشو گرفت و گفت:
_:خوب حالا...ببخشید...منظورم این نبود...بیا تو ببینم...
چانی پشت سر بکی وارد خونه شد بکی دست چانی رو کشید و برد و چانی رو روی کاناپه نشوندو وگفت:
_:خوب تعریف کن ببینم!!
_:چی رو؟؟
_:اینکه چرا به جای اینکه الآن سر قرارت باشی اینجایی...
چانی نیشش باز شد قیافشو شیطون کرد و با حالت با مزه ای گفت:
_:خوب دلم واست تنگ شده بود...عشقم...
بکی یکمی قرمز شد و کوسن و پرت کرد طرفشو گفت:
_:یأااا...نمیتونی دو دیقه جدی باشی؟!
_:ولی من جدی گفتم
تا بکی اومد چیزی بگه چانی ادامه داد:
_:خوب دلم نمیخواد برم...مگه زوره
_:اینجوری که نمیشه...بالاخره که چی؟باید بفهمی حرف حسابش چیه یا نه؟
_:تهمین خیلی آویزونه ازش خوشم نمیاد...تو میگی چیکار کنم؟
_:اووووم خوب میخوای با دی او و کای چهار تایی بریم اینجوری کمتر آویزونت میشه و وقتی که ببینم بهش بی محلی میکنی حساب کار دستش میاد...نظرت؟
_:فکر خوبیه...پس تا من به کای و دی او زنگ میزنم تو برو حاضر شو
_:باش
بعد از آماده شدن بکی و اومدن کای و دی او اون چهر نفر با هم رفتن سر قرار...تهمین با دیدن چهار نفرشون حسابی جا خورد و حسابی حالش گرفته شد چون فکر میکرد چانی تنها میره اما اعتراضی نکرد...بعد از کمی پیاده روی تصمیم گرفتم که برن فروشگاه و کمی خرید کنن...از هم دیگه جدا شدن...چانی و بکی با هم رفتن دی او کای هم با بودن و تهمین مجبور بود تنها بره...بکی از یه لباس خیلی خوشش اومد و تصمیم گرفت که پرو کنه...لباس رو برداشت و رفت توی اتاق پرو تا اومد درو ببنده یهو چانی جلوشو گرفت و خودشو انداخت توی اتاق پرو و در رو بست بکی با تعجب بهش نگاه کرد و خواست بگه برو بیرون ولی پشیمون شد یه چیزی جلوشو گرفت...انگار دوست داشت که چانی کنارش باشه...شونه ای بالا انداخت و شروع کرد به عوض کردن لباسش دکمه های پیرهنش رو باز کرد و پیرهنش رو درآورد تمام مدت نگاه های خیره ی چانی رو روی خودش احساس میکرد و باعث شده بود که گر بگیره پیرهنشو عوض کرد و اون یکی پیرهن رو پوشید...خیلی از پیرهن خوشش اومده بود...یه پیرهن کاملا جذب که هیکلشو به خوبی نشون میداد و خیلی خوش دوخت بود از توی آینه نگاهش به چانی افتاد که با یه حالت خاصی بهش خیره شده بود و نمی تونست ازش چشم برداره برگشت سمت چانی و ازش پرسید:
_:چطوره؟
چانی به خودش اومدو گفت:
_:خیلی خوبه...خیلی بهت میاد...فوق العاده شدی
بکی به چانی لبخندی زد چانی یه قدم به بکی نزدیکتر شد و فاصلشو با بکی کمتر کرد بکی نفسای گرم چانی رو روی صورتش احساس میکرد نمیدونست چانی میخواد چیکار کنه ولی احساس میکرد که فاصلشون داره کم میشه که یهو یکی در زد چانی یه قدم عقب رفت دستی توی موهاش کشید و پوفی کرد و در اتاق پرو رو باز کرد تهمین پشت در بود چانی گفت:
_:چی میخوای؟
_:کای کارت داره...گفت بیام صدات کنم
چانی نیم نگاهی به بکی انداخت و رفت پیش کای و بکی موند تا لباسشو عوض کنه اما تا چانی از اونجا دور شد تهمین از فرصت استفاده کرد و در اتاق پرو رو روی بکی قفل کرد چانی رفت و پیش کای و ازش پرسید:
_:چیکارم داری کای؟
_:من؟؟من کاریت ندارم!!!
_:مگه تو تهمین رو نفرستادی دنبالم
_:نه بابا
_:پس...
همون لحظه سر و کله ی تهمین پیدا شد و گفت:
_:خوب دیگه بهتره بریم
چانی گفت:
_:پس بکی چی؟
_:بکی گفت که یکمی دیر تر میاد و ما بریم و منتظرش نمونیم
پسرا باشه ای گفتن و از فروشگاه اومدن بیرون

شرمنده این قسمت خیلی بد شد T_T

Random LoveWhere stories live. Discover now