Part Thirty Two

331 32 26
                                    

کار گروه بندی انجام شد و دی او و کای هم گروهی شدن...دی او با لبخند برگشت و به کای نگاه کرد اما کای بی تفاوت به رو بروش خیره شده بود...دی او لبخندشو خورد و با دلخوری روشو برگردوند و تا خوردن زنگ سکوت کرد
وقتی زنگ خورد دی او فوری وسایلاشو جمع کرد کولشو روی شونش انداخت و با تردید رفت سمت کای
کای که داشت وسایلاشو جمع میکرد متوجه ی حضور دی او شد ولی به روی خودش نیاورد
دی او بعد یکم این پا و اون پا کردن با یه لبخند بزرگ گفت:
_:ما تو یه گروه افتادیم...
کای با حالت سرد سرشو بلند کرد و گفت:
_خب؟
دی او ناخودآگاه نیشش بسته شد اما خیلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_:خب...میخوای تو....
کای نذاشت دی او حرفشو ادامه بده و گفت:
_:من حوصله ی اینکه جایی برمو ندارم تو بیا خونه ی ما...فقط دیر نکن
کای این حرف رو زد و بدون اینکه به دی او مهلت حرف زدن بده از کنارش رد شد و رفت
لبخند دی او که به زور رو لباش نگه داشته بود با رفتن کای محو شد سرشو انداخت پایین و گفت:
_:هر چی سرت بیاد حقته...هی خودتو گرفتی واسش حالا بخور
با قرار گرفتن دستی روی شونش کمی ترسید و به پشت سرش نگاه کرد
شیومین بود که داشت با تعجب بهش نگاه میکرد
شیومین با تعجب گفت:
_:حالت خوبه کیونگی؟چرا داری با خودت حرف میزنی؟
_:آره خوبم چیزی نیست فقط یکم فکرم مشغوله
_:اگه چیزی شده به من بگو...تا جایی که بتونم کمکت میکنم
_:نه هیونگ چیزی نیست...ممنون که به فکر بودی
_:خواهش...ولی بازم میگم کمک خواستی من هستم
دی او لبخندی زد سری برای شیومین تکون داد ازش خدافظی کرد و از مدرسه زد بیرون میخواست زودتر برای رفتن به خونه ی کای آماده بشه نمیخواست دیر کنه
کای رسید خونه زیاد حوصله و میلی به غذا نداشت بدون اینکه ناهار بخوره رفت که دوش بگیره به خاطر اینکه فکرش مشغول بود یکم حمومش طول کشید...خسته بود اما فکر اینکه قرار دی او بیاد پیشش بهش جون میداد بهترین لباساشو پوشید و کمی هم به خودش عطر زد فعالیت باعث شده بود ضعف کنه پس تصمیم گرفت تا دی او نیومده یکم از ناهارشو بخوره
دی او خیلی زود خودشو به خونه رسوند ناهارشو کامل خورد و رفت که دوش بگیره خوشحال بود یه لحظه هم لبخند از روی لباش جدا نمیشد فکر رفتن پیش کای حالشو خوب میکرد
شروع کرد به حاضر شدن پیرهن مشکی تنش کرد و آستیناشو تا آرنج تا زد شلوار جذب کتون مشکیش رو هم پاش کرد...موهای شرابیشو رو به بالا شونه زد و کلاه کپ مشکی قرمزشو روی سرش گذاشت...جلوی آینه وایساد با دقت به خودش نگاه کرد تا از خوب بودن تیپش مطمئن بشه...خط چشمشو برداشت و پشت پلکش خط چشم نازکی کشید در آخر هم عطری به خودش زد
کولشو که کتاباش رو توش گذاشته بود برداشتو از خونه زد بیرون
خیلی زود به خونه ی کای رسید نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشرد آیفون تصویری بود و طولی نکشید که در باز شد دی او وارد خونه شد و حیاط رو پشت سر گذاشت
لای در خونه باز بود دی او کمی در رو فشار داد و داخل شد کای واسه استقبال ازش نیومده بود
دی او با چشمای باز شروع کرد به نگاه کردن به اطرافش قبلا یه بار خونه ی کای اومده بود دنبال پدر و مادر کای میگشت ولی انگار نبودن
با صدای کای به خودش اومد:
_:کاری برای پدر و مادرم پیش اومد مجبور شدن برن...سلام
دی او احساس کرد که کای فکرشو خونده پیش خودش فکر کرد:
_:یعنی الان منو کای توی این خونه تنهاییم
با صدای بلند ادامه داد:
_:برای من فرقی نداره...سلام
کای خواست از دی او پذیرایی کنه اما دی او گفت که میل نداره
دی او روی کاناپه نشست و گفت:
_:خب...برو کتاباتو بیار...من باید زودتر برم
_:کتابا تو اتاقمه...بریم تو اتاقم
دی او باشه ای گفت و دنبال کای به سمت اتاق راه افتاد
کای وارد اتاق شد رفت و روی تختش نشست اون از قصد کتاباشو روی تختش گذاشته بود
دی او یکم بهش نگاه کرد بعدم شونه ای بالا انداخت و رفت کنار کای روی تخت نشست
کتاباشو در آورد و شروع کرد به توضیح دادن
کای درس اصلا واسش مهم نبود...حتی سعی نمیکرد که به کتاب نگاه کنه چون نمیتونست نگاهشو از دی او بگیره تو فکر این بود که چقدر خط چشم به دی او میاد
کای خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره ولی نتوست دستشو برد جلو و صورت دی او رو توی دستاش گرفت دی او جا خورد با چشمای گشاد شده به کای نگاه کرد وقتی موقعیت خودشو درک کرد سعی کرد صورتشو از دست کای در بیاره ولی کای با خشونت محکم تر صورت دی او رو گرفت و گفت:
_:تا کی میخوای از دستم فرار کنی؟یعنی من اینقدر غیر قابل تحملم
دی او حسابی شکه شده بود از طرفی هم جوابی برای گفتن نداشت فقط باش چشمای گشاد شده به کای خیره شده بود کای عصبی بود و سکوت دی او حالشو بدتر میکرد دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره نگاهشو چند بار بین لب و چشمای دی او حرکت داد و بهش فهموند که میخواد چیکار کنه و قبل از اینکه دی او مخالفت کنه لباشو محکم رو لبای دی او گذاشت و شروع کرد به بوسیدن و گاز گرفتن لبای دی او
دی او اینقدر شوکه شده بود که نمیتونست عکس العملی از خودش نشون بده اون نه کای رو همراهی میکرد و نه پسش میزد
کای زبونشو روی لبای دی او میکشید و ازش میخواست که لباشو از هم باز کنه ولی دی او اینکارو نمیکرد کای وقتی دید دی او همراهی نمیکنه همونجور که لباش رو لبای دی او بود چشماشو باز کرد و دید که چشمای دی او هم بازه
محکم لبای دی او رو گاز گرفت که دی او به شدت دردش گرفت چشماشو روی هم فشار داد و ناخودآگاه لباش از هم باز شد و کای از فرصت استفاده کرد و زبونشو وارد دهن دی او کرد
یکمی که گذشت دی او شروع کرد به همراهی با کای و در واقع دیگه دی او بود که داشت با تشنگیه خاصی لبای کای رو میبوسید کای وسط بوسشون پوزخندی زد که باعث شد دی او عقب بکش و با تعجب بهش نگاه کنه
کای با اون پوزخند جذابش به دی او خیره شده بود و دی او همچنان با تعجب بهش نگاه میکرد
کای به جلو نیم خیز شد و با یه هل دی او رو روی تخت پرت کرد و کامل رفت روی دی او لبشو به گوشای دی او چسبوند و با صدای آرومی گفت:
_:منتظر یه اشاره از طرف من بودی؟
_:خیلی وقته فهمیدم منم نسبت به تو بی حس نیستم
_:پس چرا اینقدر اذیتم کردی؟!
_:میخواستم مطمئن شم که دوسم داره
اول کای یکم با تعجب به دی او نگاه کرد و باز اون نیشخند همیشگیش رو لباش نشست و گفت:
_: میخوای الآن بهت ثابت کنم
دی او با حالت گنگ به کای نگاه کرد بعد از آنالیز جمله ی کای چشماش گشاد و با ترس به کای نگاه کرد کای خنده ای کرد و از روی دی او بلند شد و گفت:
_:نترس بابا شوخی کردم
دی او از جاش بلند شد و پیرهنش رو صاف کرد کتاب رو جلوی خودش کشید و گفت:
_:بهتره به خوندن درسمون ادامه بدیم تو خیلی عقبی کای
کای با تعجب گفت:
_:یعنی تو واقعا الآن میتونی درس بخونی؟ تو این موقعیت؟
_:کدوم موقعیت؟معلومه که آره
کای کتاب رو از جلوی دی او برداشت و بالای سرش گرفت و گفت:
_:نخیرم...من نمیذارم
دی او سعی کرد کتابو از دست کای بگیره ولی کای نمیذاشت
_:کای کتابو بده
_:نمیدم
_:اذیت نکن
_:میکنم
_:بده
_:نمیدم
کای دستای دی او رو محکم توی دستاش گرفت و گفت:
_:به یه شرط میدم
_:چی؟
کای نگاهشو به لبای دی او دوخت و دی او منظورشو فهمید
دی او نیشخندی زد و خودش لباشو روی لبای کای گذاشت
کای که اصلا انتظارشو نداشت اولش جا خورد اما بعدش شروع کرد به همراهی
دی او کای رو خوابوند روی تخت که باعث شد کای حسابی تعجب کنه دی او خیلی محکم لبای کای رو میبوسید و کای کاملا مسخ شده بود که یهو دی او عقب کشید کای با چشمای خمار به دی او که لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود نگاه کرد دی او کتاب رو که از تو دستای کای کش رفته بود چند بار تو دستش تکون داده گفت خوب دیگه الان وقت درس خوندنه کای پوفی کرد و با حرص گفت:
_:بدجنس
دی او خنده ای به کای کرد و شروع کرد به توضیح دادن درس
تمام روز کلی سر به سر هم گذاشتن و همدیگه رو اذیت کردن و هر از چندگاهی هم کای یه شیطنتایی ریزی اون وسط میکرد
هر دوشون خوشحال بودن که بالاخره به هم اعتراف کردن
وقتی که هوا تاریک شد دی او تازه به خودش اومد و تصمیم گرفت که بره دم در بودن که کای گفت:
_:دی او
_:هووووم...
_:خوشحالم
دی او با حالت گنگ بهش نگاه کرد کای ادامه داد:
_:از اینکه دارمت خوشحالم
لبخندی رو لبای دی او نشست کای جلو رفتو لبای دی او رو بوسید...کوتاه اما عمیق
دی او دستی برای کای تکون داد و از خونه زد بیرون
خوشحال بود...دیگه داشت کم کم همه چی درست میشد...کای و دی او دیگه داشتن کم کم مال هم میشدن....

و بالآخره انتظار ها به پایان رسید :||
فقط خدا میدونه که چقدر بابت این تآخیر شرمنده ام...معذرت معذرت معذرت...اگه فحشی کتکی متلکی چیزی هست تو کامنت بهم بگید خالی بشید D: امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد

Random LoveWhere stories live. Discover now