Part Eight

366 50 6
                                    

رسید به آدرسی که کای براش فرستاده بود و از ماشین پیاده شد و وارد بیمارستان شد فوری رفت سمت اطلاعات:
_:ببخشید خانم
پرستار سرشو بلند کرد و با دیدن چانی‌گفت:
_:بعله؟؟...میتونم کمکتون کنم؟؟؟
_:بعله به من گفتن که دوستم اینجا بستری شده تصادف کرده...
_:اسمشون؟
_:بکهیون...بیون بکهیون
_:لطفا چند لحظه صبر کنید
چانی احساس میکرد که هر لحظه امکان داره قلبش از حلقش بزنه بیرون....داشت از استرس خفه میشد...بعد از چند دقیقه که واس چانی مثل یه عمر گذشت اون پرستار گفت:
_:ما بیماری به این اسم نداریم آقا...
_:چی؟؟!!یعنی چی که ندارین؟مطمعنید؟؟!!میشه یه بار دیگه بگردید؟
_:چند لحظه صبر کنید پس
اون پرستار دوباره گشت و همون حرف قبلیش رو تکرار کرد چانی گفت:
_:مگه میشه خانم محترم دوست من اینجا بستری شده...لطفا درست بگردید
لحظه به لحظه صداش اوج میگرفت که یهو صدای کای رو از پشت سرش شنید:
_:پس انتخاب تو بکیه!!!!
چانی برگشت و به پشت سرش نگاه کرد با دیدن کای رفت جلو و شونه های کای رو گرفت و گفت:
_:چی شد کای؟؟ بکی کجاست؟؟
_:آروم باش چانی بیا بریم تا من همه چی رو واست تعریف کنم
کای چانی رو دنبال خودش کشید توی محوطه ی بیرون بیمارستان و گفت:
_:چانی لطفا تا حرفام تموم نشده چیزی نگو و خوب به حرفام گوش کن
_:من که نمیفهمم تو چی میگی!!!!
_:ساکت شو بذار حرفمو بزنم
چانی سکوت کردو دیگه چیزی نگفت تا کای ادامه بده
_:قول بده که خونسردی خودتو حفظ کنی و از دستم ناراحت نشی من هر کاری کردم به خاطر خودت بوده...میدونی...بکی...الآن آرومی دیگه؟؟؟
_:حرف بزن لعنتی بکی چش شده...الآن سکته میکنم...خداااا
_:آروم باش بابا...همش نقشه بود...نقشه ی من برای اینکه بفهمم تو کی رو انتخاب میکنی؟دی او هم در جریان نقشه هست ولی نمیدونه که تو اونو دوست داشتی من بهش گفتم که میخوایم یکم سر به سرت بذاریم...هیچ اتفاقی هم واس بکی نیوفتاده اون حتی روحشم از این ماجرا خبر نداره بهتره الآن آروم باشی تو بالأخره فهمیدی چته تو بکی رو دوست داری نه دی او رو چون اگه دی او رو واقعا دوست داشتی میرفتی کمک اون و الآن اینجا نبودی...می فهمی چی میگم؟...گوشت با منه!!؟؟؟
چانی زبونش بند اومده بود ... باورش نمیشد...
پس کای برای روشن شدن ماجرا اینکارو کرده بود یه حس خاصی داشت...گیج شده بود بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش به کای گفت:
_:کای من...من ...من واقعا نمیدونم چی باید بگم! ازت ممنونم تو کمک بزرگی به من کردی این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم
بعدم رفت جلو و کای رو بغل کرد لبخندی رو لبای کای نشست و اونم چانی رو بغل کرد و گفت:
_:این حرفا چیه؟کاری نکردم که...
چانی بعد از کلی تشکر از کای ازش جدا شد سوار ماشینش شد و راه افتاد اولش نمیدونست میخواد کجا بره همش به حرفای کای فکر میکرد حق با کای بود حسش به دی او فقط یه هوس بوده اون الآن بکی رو دوست داشت ماشینو نگه داشت یه نگاه به اطرافش انداخت بدون فهمیده باشه رسیده بود به خونه ی بکی درست روبه روی خونشون ماشین رو نگه داشت یه نفس عمیق کشید دلش واقعا الآن بکی رو میخواست از ماشین پیاده شد رو به روی در وایساد اومد زنگ بزنه ولی پشیمون شد ضربان قلبش شدید شده بود و عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود توی کش مکش بود که زنگ بزنه یا نه که خود بکی یهو در رو باز کرد و باعث شد چانی حسابی دست و پاشو گم کنه و به من و من بیوفته بکی بهش لبخندی زد و گفت:
_:تو اینجا چیکار میکنی؟
_:إ...چیزه...واس...واس امتحان فردا یکمی مشکل داشتم میخواستم کمکم کنی؟
_:باش بیا تو
_:تو چجوری فهمیدی من پشت درم؟؟
_:حوصلم سر رفته بود پشت پنجره نشسته بودم که دیدم تو اومدی...خیلی خوب شد که اومدی
با تموم شدن حرفای بکی اون دوتا رسیدن به اتاق بکی و رفتن تو بکی گفت:
_:بشین برم یکم خوراکی بیارم
چانی دست بکی رو گرفت و مانع از رفتنش شد و گفت:
_:نه نمیخواد من میل ندارم بگیر بشین
بکی کنار چانی نشست روی تخت و گفت :
_:خوب مشکلت کجاست؟
_:هان؟؟
_:مگه نمیگی مشکل داشتی تو درس...مشکلت کجاست؟
_:آهان...چیزه...کتابتو بیار بگم
بکی کتاب رو انداخت رو پای چانی...چانی بعد از کلی گشتن یه مبحث سخت و طولانی رو انتخاب کرد تا شاید اینجوری مدت بیشتری رو بتونه کنار بکی بمونه بکی یه نگاه انداخت و گفت:
_:اوووف چقدر زیاده...خوب شروع میکنم...خوب حواستو جمع کن
تمام مدتی که بکی داشت درس رو توضیح میداد چانی بهش خیره شده بود حتی یه کلمه از چیزایی که بکی میگفتم متوجه نشده بود حتی دو سه بار بکی بهش تذکر داد که حواسشو بده به درس و به کتاب نگاه کنه بعد از اینکه درس تموم شد بکی گفت:
_:پوووووف...بالاخره تموم شد...خوب چیزی فهمیدی؟
برگشت سمت چانی که دید داره بهش نگاه میکنه و جواب نمیده دستشو جلوی صورت چانی تکون داد و گفت:
_:هی با توأم چیزی فهمیدی اصلا؟
چانی چند بار سرشو تکون داد و بعد گفت:
_:آره آره کاملا فهمیدم
_:خوب پس این سوال رو حل کن ببینم
چانی یه نگاه به سوال انداخت بلد نبود حلش کنه سرشو کج کرد و پشت گردنشو خاروند و مظلوم به بکی نگاه کرد و گفت:
_:بلد نیستم
بکی یکی از ابروهاشو انداخت بالا و گفت:
_:پس موقعی که داشتم توضیح میدادم حواست کجا بوده؟
_:به صدات!!!
بکی یهو جا خورد چند بار پلک زد و گفت:
_:چ...چ...چی؟
_:تمام مدت حواسم به صدات بود برا همین نفهمیدم چی میگی...صدات معرکه اس بکی
بکی احساس کرد که یکم خجالت کشیده سرشو انداخت پایین و گفت:
_:واقعا؟؟
چانی دستشو گذاشت زیر چونه بکی و سر بکی رو آورد بالا و گفت:
_:آره واقعا
بکی احساس میکرد که چانی عجیب شده با تعجب داشت به چانی نگاه میکرد و حس میکرد هر لحظه داره فاصله شون با هم کمتر میشه نمیتونست حرکتی بکنه فاصلشون با هم به میلی متر رسیده بود نفسای گرم چانی به صورتش میخورد انگار مسخ شده بود قدرت حرکتش رو از دست داده بود که...

بقیش باشه واسه قسمت بعد^__^

Random LoveWhere stories live. Discover now