Part Twenty two

300 31 8
                                    

سهون داشت برای مهمونی امشب آماده میشد خیلی ذوق داشت چون قرار بود لوهان رو هم با خودش ببره داشت کرواتش رو میبست که گوشیش زنگ خورد بدون اینکه نگاه کنه جواب داد:
_:بعله؟!؟!
_:یاااا سهونااا...معلوم هست کجایی من خیلی وقته منتظرتم
سهون نگاهی به ساعتش انداخت و محکم زد به پیشونیش گفت:
_:شرمندم لوهان اصلا حواسم به ساعت نبود الآن راه میوفتم
_:باش من منتظرتم بیشتر از این دیر نکن
_باش باش
سهون گوشی رو قطع کرد برای آخرین بار یه نگاه به خودش تو آینه انداخت تا از همه چی مطمعن بشه لحظه ی آخر چشمش به یکی از شیشه های عطرش افتاد یه لبخند رو لباش نشست عطر تحریک کننده این همون چیزی بود که نیاز داشت برداشت و یه مقدار به گردنش زد بعدم راه افتاد و رفت دنبال لوهان وقتی لوهان رو از دور کنار خیابون دید به معنای کامل برای چند لحظه هنگ کرد و زد روی ترمز اما خیلی زود خودشو جمع و جور کرد و راه افتاد لوهان توی اون کت و شلوار فوق العاده جذاب شده بود یه دستش تو جیبش بود و داشت به ساعتش نگاه میکرد
سهون نمیتونست ازش چشم برداره اما به خودش مسلط شد کنار پای لوهان ترمز زد و فوری از ماشین پیاده شد رفت سمت لوهان و گفت:
_:واقعن شرمندم لولو...خیلی دیر کردم؟!؟!
مثل اینکه لوهانم با دیدن سهون توی اون تیپ تعجب کرده بود یه نگاه به سر تا پای سهون انداخت و گفت:
_:اشکال نداره...وای سهون خیلی خوشتیپ شدی چقدر کت و شلوار بهت میاد
سهون از تعریف لوهان دلش یه جوری شد خیلی خوشش اومد پشت گردنشو خاروند و گفت:
_:خودتو چی میگی؟!؟خیلی جذاب شدی تو این لباس...بپا امشب رو هوا نبرنت...
لوهان لبخندی از روی خجالت زد و گفت:
_:حواسم هست!...بریم دیگه به اندازه ی کافی دیر شده
سهون باشه ای گفت و راه افتادن خیلی زود به جایی که مهمونی توش برگذار میشد رسیدن یه خونه ی فوق العاده بزرگ که بیشتر شبیه قصر بود پشت خونه هم یه باغ خیلی بزرگ بود سهون سوییچ رو داد به خدمتکار دم در که ماشین رو پارک کن خودشم همراه لوهان وارد خونه شدن خیلی شلوغ بود یه آهنگ با صدای بلند پخش میشد و بیشتر جمعیت در حال رقص بودن لوهان و سهون داشتن با هم حرف میزدن که صاحب اون مهمونی که از دوستای سهون بود برای خوش آمد گویی رفت به استقبالشون سهون با دیدنش لبخندی زد و همدیگه رو بغل کردن سهون گفت:
_:واو...کریس...دلم واست تنگ شده بود پسر
_:منم همین طور خوشحالم که میبینمت
بعد به لوهان که کنار سهون وایساده بود نگاه کرد لبخندی به لوهان زد و گفت:
_:سهون دوستت رو معرفی نمیکنی؟
_:چرا...چرا...(با دست به لوهان اشاره کرد)دوستم لوهان...
لوهان به کریس دست داد و گفت:
_:خوشبختم کریس
_:منم همین طور...خوب پسرا حسابی خوش بگذرونید از خودتونم پذیرایی کنید امیدوارم بهتون خوش بگذره من فعلا میرم
سهون و لوهان باشه ای گفتن و کریس رفت
سهون سرش تو گوشیش بود و حواسش به اطرافش نبود که یهو یاد لوهان افتاد و کلی خودشو سرزنش کرد که چرا لوهان رو تنها گذاشته لوهان حتما حوصلش سر رفته بوده گوشیش رو گذاشت توی جیبش و به اطرافش نگاه کرد اما هر چی گشت نتونست لوهان رو ببینه نگران شد شروع کرد دنبال لوهان گشتن
بعدم یکم گشتن پیداش کرد لبخند زد و اومد بره سمت لوهان که متوجه شد داره با یه نفر حرف میزنه دقیق تر نگاه کرد فهمید لوهان داره با یه دختر حرف میزنه لبخند از روی لبای لوهان پاک نمیشد و هر چند لحظه یه بار هم از ته دل به حرفای اون دختر میخندی
سهون سر جاش موند از یه طرفی خیلی دلش میخواست بدونه اون دختر کیه که لوهان داره اینجوری باهاش میگه و میخنده اما از طرفی روش نمیشد بره جلو چون میترسید لوهان ناراحت شه همینجور توی فکر بود که با نگاه لوهان غافل گیر شد زود خودشو جمع و جور کرد و به لوهان لبخند زد لوهان جواب لبخندشو با یه چشمک داد و با دست به سهون اشاره کرد که بره پیششون
سهونم از خدا خواسته رفت وقتی رسید بهشون لوهان گفت:
_:بعله خودشم اومد...سهون که ازش تعریف میکردم...
با این جمله نیش سهون باز شد باورش نمیشد لوهان ازش پیش اون دختر تعریف کرده باشه به اون دختر نگاه کرد قیافه ی با مزه ای داشت دختره گفت:
_:خوشبختم...منم یونام...دوست دختر سابق لوهان
آهااان پس بگو چرا نیش لوهان یه بند بازه پس دوست دختر سابقشو دیده سهون حس کرد که چقدر از اون دختر بدش میاد بدون اینکه حتی اون دختر رو بشناسه لبخند زورکی زد و گفت:
_:منم خیلی خوشبختم
رو کرد به لوهان و گفت:
_:پس من میرم که مزاحمتون نباشم
_:إ نه کجا... هستی پیشمون دیگه
یونا گفت:
_:لوهان اصرار نکن شاید سهون دلش نمیخواد پیش ما وایسا
سهون تو دلش گفت«بگو تو دلت نمیخواد من مزاحم خلوتت با لوهان بشم»
گفت:
_:خوب دیگه من میرم
بعدم فوری ازشون دور شد و رفت پیش کریس لیوان مشروبی که دست کریس بود رو از دستش گرفتو یه نفس سر کشید
کریس گفت:
_:هی هی هی پسر...چته تو؟اون رفیقت کو؟!؟
_:پیش دوست دختر سابقش
_:إ واقعا؟!؟حالا تو چته؟!؟
_:هیچی حالم خوبه
_:مطمعنی؟!
_:آره
سهون جایی که وایساده بود قشنگ به لوهان و اون دختر دید داشت نمی دونست چرا این خنده های لوهان تمومی نداره مگه اون دختر چی بهش میگفت یهو دید که اون دختر روی پنجه ی پاش بلند شد و گونه ی لوهان رو بوسید
لوهان لبخند با مزه ای زد
دست اون دختر و گرفت و رفتن بین جمعیت و شروع کردن به رقصیدن سهون دیگه بیشتر از اون نمیتونست وایسه و اونا رو نگاه کنه فوری خودشو رسوند به باغ پشت ساختمون
یه نفس عمیق کشید و گره ای کرواتش رو شل کرد روی یه نیمکت نشست و شروع کرد به فکر کردن حسابی تو خودش بود نمیدونست چند دقیقه گذشته که دست یه نفر رو روی شونش حس کرد

Random LoveWhere stories live. Discover now