Part Thirty Three

432 27 19
                                    

بالاخره روز اولین امتحان فرا رسید
همه ی پسرا خوب درسشون رو خونده بودن و برای امتحان آماده بودن حتی چان و بک با وجود کلی شیطنت و انجام کارای متفرقه
کای نگاهی به دی او که کنارش نشسته بود انداخت دی او استرس داشت هی پاهاشو تکون میداد و پستای کنار ناخنش رو میکند
کای دستای دی او رو توی دستاش گرفت و گفت:
_:نکن تمام انگشتات داغون شد
_:نمیتونم...استرس دارم
_:استرس؟!؟!با اون همه درسی که خوندی میگی استرس؟
_:کدوم اون همه...مگه تو میذاشتی درس بخونم؟همش...
اما دی او ادامه ی حرفشو خورد و سکوت کرد
کای نیشخندی زد و گفت:
_:خوب تقصیر خودته که اینقدر سکسی هستی...منم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم دیگه
دی او با شنیدن این حرف از خجالت قرمز شد و بازوی کای رو نیشگون گرفت و گفت:
_:یااااا...کیم جونگین...
کای خندید دستشو روی بازوش گذاشت بعد از یه ذره مکث دوباره دستای دی او رو توی دستاش گرفت و با نگاهی که آرامش توش موج میزد به دی او نگاه کرد و گفت:
_:ولی بی شوخی ... من میدونم که تو موفق میشی...استرس نداشته باش عشق من...
دی او به چشمای پر از آرامش کای خیره شد
نگاه کای باعث شد که از استرسش کم بشه دی او ناخودآگاه لبخندی رو لباش نشست و با نگاهش از کای تشکر کرد
*
چند وقتی میشد که لوهان تصمیم گرفته بود که رفتارشو با سهون خوب کنه تا بفهمه که واقعا سهون رو دوست داره یا نه
لوهان:
_:وااااایییییی سهووووون
_:چیه چرا جیغ میکشی؟
_:بازم اون سواله رو یادم رفت
_:بازم...واییی لوهان...از صبح این دهمین باره که این جمله رو میگی!!!تو چرا همش این سوالو فراموش میکنی؟
لوهان با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت:
_:خوب چیکار کنم...استرس دارم یادم نمیمونه دیگه
سهون از حرفی که زده بود پشیمون شد چونه ی لوهان رو گرفت و سر لوهان رو بلند کرد و با لحن آرومی گفت:
_:لوهان...به من نگاه کن...
لوهان نگاه دلخورش رو به چشمای سهون دوخت و منتظر موند سهون گفت:
_:ببخش که اونجوری گفتم...آخه...آخه...تو که تمام تلاشتو کردی دیگه نباید استرس داشته باشی...اصلا...من شرط میبندم که تو همه ی امتحاناتو با نمره های خوب پاس میکنی
سهون با لحن خیلی آرومی اینا رو میگفت و سعی میکرد که لوهان رو آروم کنه و موفق هم شد...لوهان لبخندی زد و با نگاهش از از سهون تشکر کرد
*
چانی و بکی رو به روی این چهار نفر نشسته بودن و داشتن به تعجب بهشون نگاه میکردن بک گفت:
_:این همون کیونگیه خودمونه که از کای فراری بود؟
_:منم همین سوال رو نسبت به لوهان دارم
بک با خنده گفت:
_:فک کنم دو تا عروسی رو افتادیم
با این حرف بک هر دوتاشون با صدای بلند زدن زیر خنده و باعث شد که اون چهار نفر بهشون نگاه کنند دی او با تعجب پرسید:
_:شما دو تا دارید به چی میخندین؟
چان بین خنده هاش گفت:
_:به شما
بعدم دوباره خندید بک یکمی خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_:پاشید جمع کنید خودتونو...از من و چانم ضایع ترید به خدا...سهون تو هم چونه ی لوهانو ول کن دیگه سه ساعته گرفتی دستت ول کنم نیستی
سهون دست پاچه چونه ی لوهان ول کرد و به بک چشم غره رفت
با این حرف بک کای و دی او نگاهی به اون دو انداختن و زدن خندیدن
چان گفت:
_:شما دو تا به چی میخندین؟خودتون بدترید...کای ول کن دسته اون بچه رو اینقدر سفت گرفتی خون نرسیده به دستش...دستش کبود شد بابا
خلاصه با شوخی ها و شیطنت های چانی و بکی راهی امتحان شدن
____________________________________________
دو ماهی از امتحانا میگذشت...
رابطه ی کایسو به اوج خودش رسیده بود و هر روز به عشقشون اضافه میشد
سهونم دلشو به دریا زده بود و به لوهان اعتراف کرده بود و در کمال تعجب فهمیده بود که لوهانم عاشقش شده بوده و اونا هم از رابطشون به چان و بک و کای و دی او گفتن
همه چیز بر وقف مراد بود به جز...
به جز رابطه ی چان و بک وقتی امتحانا تموم شد اخلاق چان به کلی تغییر کرد کمتر وقتشو با بک میگذروند و اغلب اوقات که بک ازش میخاست با هم باشن بهونه میاورد که سرش شلوغه و درخواست بک رو رد می کرد...بک گیج شده بود نمیتونست درک کنه که واس چان چه اتفاقی افتاده و این وسط یه فکر بود که مثل خوره به جونش افتاده بود و اونم این بود که چان فقط بدنشو میخاسته و حالا هم که به مرادش رسیده داره کم کم بک رو فراموش میکنه
بک روز به روز افسرده تر میشد و این مسئله کای و دی او و لوهان و سهونو نگران میکرد
اون روز مثل همیشه تو پاتق همیشگیشون توی مدرسه جمع شده بودن و داشتن حرف میزدن
چان مثل روزای گذشته یهو غیبش زده بود و تو جمع نبود و بک ناراحت افسرده دور تر از پسرا نشسته بود و توی فکر بود
دی او با نگرانی گفت:
_:من خیلی نگران بک أم...روز به روز داره لاغر تر رو افسرده تر میشه...آخه این چان چه مرگش شده...شیطونه میگه برم به بک همه چی رو بگما
لوهان:
_:ما هممون نگران بکی هستیم دی او...ولی ما به چان قول دادیم نمیتونیم به بک چیزی بگیم...حتما خودش میدونه داره چیکار میکنه
دی او پوفی کرد و با حرص بلند شد که بره سمت بکی کای دستشو گرفت و مانعش شد دی او گفت:
_:نترسید چیزی بهش نمیگم میخام فقط آرومش کنم
بعدم رفت سمت بک
بک توی خاطراتش با چان گم شده بود و متوجه ی اطرافش نبود حتی نفهمیده بود که مرور خاطراتش با چان باعث شده بود که قطره قطره اشک بریزه دی او کنارش نشست و دستشو گذاشت روی شونه ی بک و اسمشو صدا زد
بک به خودش اومد و صاف نشست با احساس خیس بودن صورتش اشکاشو پاک کرد
دی او گفت:
_:بک...چرا داری خودتو عذاب میدی...چرا با خودت اینجوری میکنی...مگه تو به چان اعتماد نداری؟
_:چرا...چرا...معلومه که اعتماد دارم ولی...
بغض نذاشت که ادامه بده
_:ولی چی بک؟!
_:ولی فکر اینکه چان فقط بدنمو میخاسته و حالا ازم سیر شده داره دیوونم میکنه...نکنه...نکنه اون دیگه منو نخواد
دی او دستشو گذاشت روی لبای بک و گفت:
_:هییییش معلوم هست چی میگه؟!؟!معلومه که این اتفاق هیچ وقت نمیوفته...چان دوست داره بک...
اشکای بک یکی پس از دیگری پایین میریختن
دی او سر بک رو به سینش گرفت و شروع کرد نوازش کرد سر بک
_____________________*_*____________________
یک هفته بعد
اون روز برای چان روز سر نوشت سازی بود
اون دوماه و نیم تمام دوندگی کرده بود و دوری عشقشو تحمل کرده بود تا بتونه همه چی رو برای خاستگاری کردن از عشقش آماده کنه
با کمک خانوادش خونه ی مستقلی گرفته بود
بابت این ازدواج از پدر و مادرش اجازه گرفته بود و از اونجایی که خانواده ی روشن فکری داشت تونسته بود پدر و مادرشو راضی کنه
دور از چشم بک از خانواده ی بک هم اجازشو گرفته بود با اینکه خانواده بک راضی نبودن اما چان بالاخره تونسته بود راضیشون کنه
قرار بود که دی او و لوهان بک رو بدون اینکه بویی ببره آماده کنند و به کلیسا بیارن کای و سهونم به عنوان ساقدوش چان بقیه ی کارای مربوط به عروسی رو انجام میدادن
بک اصلا حال و حوصله ی خوبی نداشت و لوهان و دی او بدجور روی اعصابش بودن نمیدونست این همه اصرار واسه خوب به نظر اومدنش چیه تیپ بک سر تا پا سفید بود کت و شلوار و پیرهن سفید
لوهان حتی بک رو کمی آرایش کرده بود
خط چشم و سایه که خیلی به بک میومد
بک تمام مدت فقط غر میزد
بالاخره همه چی طبق برنامه پیش رفت بک به همراه دی او لوهان به سمت کلیسا راه افتاد بک نمیدونست دارن کجا میرن و هر چی از اون دو نفر میپرسید جوابی نمیگرفت پس تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد سکوت کنه
وقتی رسیدن بک سریع از ماشین پیاده شد اما با دیدن منظره ی رو به روش کاملن خشک شد
چان با کت و شلوار خوش دوختی دم در کلیسا ایستاده بود و با لبخند به بک نگاه میکرد
بک شروع کرد به آنالیز کردن موقعیت یه نگاه به خودش کرد و یه نگاه به چان
نه این امکان نداشت یعنی...یعنی چان میخاست ازش خاستگاری کنه اونم به طور رسمی!!!
چان آروم آروم جلو اومد توی یه قدمی بک ایستاد و دستای بک رو توی دستاش گرفت و شروع کرد به حرف زدن:
_:بک...من میدونم که توی این چند وقت خیلی سختی کشیدی...میدونم باعث ناراحتید بودم...اما من همه ی اینکارا رو کردم تا کاری کنم که ما برای همیشه مال هم بشیم...من حتی فکر نمیکردم که یه روز عاشق یه پسر بشم اما تو کاری کردی که من دیوونه وار عاشقت بشم...همه ی کارات همه رفتارات شد جزوی از زندگیم...جوری که الان حس میکنم دیگه بدون تو نمیتونم زندگی کنم...حال این *عشق تصادفی* شده همه چیزم...حتی خانواده هامونم از این تصمیم ما خبر دارن پس حالا(چان جلوی پای بک زانو زد)آقای بیون بکهیون (جعبه ی حلقه رو جلوی بک باز کرد)با من ازدواج میکنی؟
حس و حال بک وصف نشدنی بود داشت قطره قطره اشک میریخت باورش نمیشد که همه چی درس شده...توی شک بود و وقتی چان جلوش زانو زد قلبش از جا کنده شد و گریش شدت گرفت
وقتی صحبتای چان تموم شد بک اشکاشو پاک کرد و با خوشحالی چند بار سرشو تکون داد و گفت:
_:آره...آره...من باهات ازدواج میکنم چان
چان با خوشحالی بلند شد حلقه ای که برای بک گرفته بود رو دستش کرد و بعدم شروع کرد عاشقانه لبای عشقشو بوسیدن بک هم همون طور که اشک میریخت جواب بوسه های عشقشو میداد
کای و دی او لوهان و سهون شروع کردن به دست زدن دی او اشکی که تو چشماش جمع شده بود رو با پشت انگشتش پاک کرد و بازوی کای رو بغل گرفت...چان و بک داخل کلیسا رفتن و ازدواجشون رو رسمی کردن همه بابت این اتفاق خوشحال بودن
حالا چان و بک برای همیشه مال هم شده بودن و دیگه هیچ چیز نمیتونست اونا رو از هم جدا کنه

خوووووب...این قسمت خیلی خیلی احساسی شد قسمت بعدم قرار اتفاقای خوب خوب بیوفته
دیگه کم کم داریم به پایان داستان نزدیک میشیما
نظرتون راجب این قسمت چیه؟پسندیدین عایا؟

Random LoveWhere stories live. Discover now