Part Twelve

356 34 9
                                    

بکی گوشیشو از تو جیبش در درآورد و شماره ی چانی رو گرفت ولی چانی جواب نمیداد قطع کرد و دوباره گرفت صدای یه زن پیچید توی گوشی:
_:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد
بکی با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و با داد گفت:
_:دِ آخه لعنتی گوشیتو دیگه چرا خاموش کردی؟؟
چند بار دیگه هم شماره ی چانی رو گرفت ولی بی فایده بود به کای و دی او زنگ زد و سراغ چانی رو ازشون گرفت ولی اونا ازش خبری نداشتن حتی به خونه ی چانی هم زنگ زد ولی مادر چانی گفت که از دیروز تا حالا خونه نیومده خیلی نگران چانی بود ولی نمی دونست که کجا باید دنبالش بگرده به ناچار برگشت خونه لباساشو عوض کرد و یه راست رفت توی تختش اما اصلا خواب به چشماش نمیومد تمام لحظه هایی رو که از شب قبلش با چانی داشته بود همش جلوی چشماش رژه میرفت "کتک خوردن چانی،بستن زخماش،نوازش موهای چانی قبل از خواب،اینکه چانی یه جورایی گفته بود که بکی واسش حکم مسکنو داره،لحظه هایی که واسش لقمه میگرفت،خنده های چانی،کیک درست کردنشون و در آخر بوسه ی چانی"
با این فکر ناخودآگاه بکی دستشو برد سمت لبش و یه لبخند نشست رو لباش چرا این پسر اینقدر واس بکی مهم شده بود بکی شروع کرد با خودش حرف زدن:
_:چرا جدیدن همش دارم به چانی فکر میکنم؟چرا رفتارش واسم مهم شده؟؟چرا نگرانش میشم؟نکنه...نکنه ازش خوشم اومده؟؟
بکی چند بار سرشو تکون داد این امکان نداشت اون کای رو دوست داشت...اما...اما یکمی که بیشتر فکر کرد چند روز پیش رو یادش اومد
فلش بک(مدرسه)
بکی به همراه دی او روی یکی از نیمکتای حیاط مدرسه نشسته بود مشغول حرف زدن با دی او بود که چشمش به کای افتاد که غرق صحبت کردن و خندیدن با یه دختر بود وقتی دی او نگاه خیره ی بکی رو دید برگشت به سمتی که بکی داشت نگاه میکرد و اونم کای رو دید
همون لحظه کای دستشو انداخت دور گردن اون دختر و شروع کرد درگوشش صحبت کردن معلوم نبود کای چی میگفت که اون دختر اونقدر خوشش اومده بود و یه ریز لبخند روی لباش بود
بکی تمام مدت به اون صحنه نگاه میکرد
به خودش اومد و دید که اصلا از این کار کای ناراحت نشده قبلنا وقتی میدید کای داره با یه دختر لاس میزنه کلی غمگین میشد و تا چند وقت افسرده بود ولی حالا کای درست رو به روش نشسته بود اونم با یه دختر ولی بکی عین خیالشم نبود
ادامه داستا
حالا که داشت با خودش فکر میکرد می دید که اون روز دی او بیشتر حرص خورده بود تا اون کل اون روز دی او غر زده بود و به کای بی محلی کرده بود و یه جورایی با کای قهر کرده بود اما بکی هیچی...حتی یه ذره هم ناراحت نشده بود
آره بکی دیگه عاشق کای نبود حالا که فکرشو میکرد به این نتیجه رسیده بود که حسش به کای فقط یه هوس زود گذر بود نه چیز دیگه حالا دیگه هیچ حسی به کای نداشت اما چانی چی؟؟؟حسش به چانی هم همینجوری بود اینم واسش یه هوس بود؟..."نه"...این تنها کلمه ای بود که وقتی به این سوال فکر میکرد به ذهنش میرسید
هر جوری شده باید فردا با چانی حرف میزد باید براش همه چی رو توضیح میاد صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و خودشو به مدرسه رسوند و منتظر چانی شد اما خبری از چانی نشد تا آخر روز منتظر موند ولی اون روز چانی به مدرسه نیومد وقتی زنگ خونه به صدا در اومد بکی با قیافه ای خسته و غمگین از جاش بلند شد و شروع کرد به جمع کردن وسایلاش که یهو سر و کله ی سهون پیدا شد بکی پوفی کرد و برای چند لحظه چشماشو بست اون لحظه واقعا حوصله ی هیچ کسیو نداشت به خصوص سهون رو بدون توجه به اون به جمع کردن وسایلاش ادامه داد که سهون گفت:
_:قرار امشب که یادت نرفته؟
بکی جوابی نداد سهون دوباره گفت:
_:امیدوارم که زیرش نزده باشی من روی تو حساب کردم
بازم بکی جوابی نداد سهون اینبار گفت:
_:خیله خوب مثل اینکه آب ما توی یه جوب نمیره...خوب خودت بگو از کی شروع کنم...دلت میخواد کی اول از این موضوع با خبر بشه؟
بکی با حرص از پشت دندونای بهم قفلش شدش گفت:
_:من زیرش نزدم هنوز پای حرفم هستم
_:خوبه خیلی خوبه...مثل اینکه تا زور بالا سرت نباشه کاری نمیکنی...امشب ساعت شیش میام دنبالت بهتره که آماده باشی از منتظر موندن خوشم نمیاد
بعدم بدون هیچ حرفی پشتشو کرد و از کلاس خارج شد بکی دوباره سر جاش نشست و دستاشو به دو طرفه سرش گرفت واقعا نمیدونست قرار امشب چه بلایی سرش بیاد
حتی دیگه چانی هم نبود که کنارش باشه تنها شده بود تنهای تنها
بکی کل روز دمق بود و لب به غذا نزد سر همون ساعتی که سهون گفته بود آماده شد و سهون اومد دنبالش بکی با اکراه سوار ماشین سهون شد و وقتی دروبست سهون برگشت سمتشو و گفت:
_:جووون ببین کی اینجاست!!!!چطوری خوشگل من؟
بکی حسابی از اون لحن سهون حالش بد شده بود دلش میخواست از ماشین پیاده بشه و فرار کنه ولی نمیتونست به سردی گفت:
_:نمیخوای راه بیافتی؟
_:اونم به چشم...ولی از همین الان باید یه قراری با من بذار...دوست ندارم اینجوری همش اخم کنی و بهترین شبمونو خراب کنی
بکی دندوناشو محکم روی هم فشار داد ولی مجبور بود که به حرفای سهون گوش کنه برای همین گره ی اخمشو باز کرد ولی لبخند نزد
اما سهون به همینم راضی شد و بعد از گفتن حالا بهتر شد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
بعد از اینکه رسیدن سهون از ماشین پیاده شد بکی تو فکر بود که پیاده بشه یا نه که سهون در رو براش باز کرد بکی با اکراه از ماشین پیاده شد سهون در ماشین رو بست و بعد از اینکه قفل کرد دستشو انداخت دور گردن بکی و اونو کشید به سمت خودش بعدم راه افتاد به سمت ساختمون مورد نظرش وارد که شدن بکی با دیدن بعضی صحنه ها واقعا حالش بد میشد سهون بعد از اینکه کلی با صاحب اون گی بار حرف زد بکی رو برد توی یکی از اتاقای اونجا و یه عالمه مشروب و الکل با مخلفاتش سفارش داد که براشون بیارن توی اتاق دو تا راحتی دو نفره و یه میز با یه تخت دو نفره به چشم میخورد سهون نسشت روی یکی از راحتی ها دست بکی رو کشید و نشوند کنار خودش دستشو انداخت دور گردن بکی و با یه لحن خاصی گفت:
_:لازم نیست امشب از هیچی بترسی عزیزم...کاری میکنم بشه بهترین شب عمرت
بکی رنگش پریده بود و عرق سرد کرده بود از ترس میلرزید با حالت التماس به سهون گفت:
_:سهون خواهش میکنم...خواهش میکنم بذار برم...
_:بذارم بری؟؟!کجا؟!؟!من تازه تورو گیر آوردم
سهون خم شد و شیشه ی الکل رو برداشت و لیوان خودشو بکی رو پر کرد برای خودشو برداشت و واسه بکی رو داد دستشو گفت:
_:بخور...بخور عزیزم اینجوری میتونیم این شب رو رویایی تر کنیم
_:نمیخوام من لب به این آشغال نمیزنم
سهون عصبانی شد و با صدای بلند گفت:
_:بهت میگم بخورش
بکی چاره ای جز انجام دادن اون کار نداشت نباید سهون رو عصبی میکرد با اکراه تمام لیوان رو سر کشید احساس میکرد تمام گلو و معدش آتیش گرفته چشماشو روی هم فشار داد سهون خنده ای کرد و لیوان خودشو سر کشید چندتا لیوان پشت سر هم برای خودش ریخت و همشو خورد اما بکی همون یه لیوانو خورد سهون حسابی مست شده بود اما بکی هوشیار هوشیار بود سهون شروع کرد به دکمه های بلوزشو باز کردن دوباره ترس تموم وجود بکی رو فرا گرفت یکمی خودشو کشید عقب سهون بلوزشو پرت کرد اون ور و رفت سراغ بلوز بکی با خشم دکمه هاشو باز کرد و از تنش در آورد بکی احساس میکرد هر لحظه امکان داره که گریش بگیره التماساش فایده ای نداشت و سهون کار خودشو میکرد بکی شروع کرد به اشک ریختن اما بی صدا سهون بعد از اینکه حسابی لب و بدن بکی رو بوسید دوباره رفت سراغ نوشیدنیش و دوباره یه عالمه الکل و مشروب خورد و دوباره برگشت پیش بکی اول کمربند خودشو باز کرد و شلوارشو در آورد بعد رفت سراغ شلوار بکی
بکی با صدای بلند گریه میکرد و از سهون میخواست که ادامه نده ولی سهون گوش نمیکرد یهو سهون دست نگه داشت دوباره برگشت بالا و شروع کرد به بوسیدن لبای بکی
اما یهو بکی احساس کرد که سهون حرکتی نمیکنه
سهون رو از روی خودش بلند کرد شوکه شده بود گریش بند اومده بود چند بار به صورت سهون زد و اسمشو صدا کرد ولی سهون جواب نمیداد سهون از خوردن زیاد مشروب و الکل بیهوش شده بود بکی از این بابت خدا رو شکر کرد فوری لباساشو پوشید و از اون ساختمون لعنتی زد بیرون هنوز صورتش از اشکاش خیس بود و دو سه جای بدنش به خاطر گازایی که سهون گرفته بود درد میکرد از اینکه سهون نتونسته بود کارشو انجام بده خوشحال بود گوشیشو در آورد برای هزارمین بار به چانی زنگ زد تلفن چانی بوق آزاد میخورد ولی جواب نمیداد چند بار پشت هم گرفت ولی بی نتیجه موند به خاطر استرسی که اون شب داشت حسابی خسته شده بود و تصمیم گرفت برگرده خونه اون قدر خسته شده بود که تا سرشو گذاشت روی بالش خوابش برد
چند روزی از اون ماجرا گذشته بود ولی هنوز خبری از چانی نشده بود سهون به بکی گفت که خیلی خوش شانس بوده که اون شب سهون بی هوش شده و بهش گفت که رازشونو به کسی نمیگه چون در هر صورت اونا برای یه شب با هم قرار گذاشته بودن که اون شب سهون نتونسته بوده از فرصت استفاده کنه بکی خیالش از این بابت راحت شده بود ولی تمام فکر و ذکرش پیش چانی بود
یه روز صبح به خاطر بارونی بودن هوا همه توی کلاس جمع شده بودن
بکی داشت با کای و دی او حرف میزد که در باز شد نگاه بکی کشیده شد سمت در و با دیدن چانی برای چند لحظه قلبش از حرکت وایساد باورش نمیشد که دوباره داره چانی رو میبینه تمام بدنش عرق سرد کرده بود و ضربان قلبش رفته بود بالا و دستاش میلرزید احساس میکرد که چانی لاغر تر از قبل شده دلش میخواست از جاش بلند شه و بره و چانی رو محکم بغل کنه ولی نمیتونست اینکار رو بکنه چانی با یه نگاه فوق العاده سرد به کل کلاس نگاه کرد و آخرین نفر به بکی رسید و باهاش چشم تو چشم شد اون قدر نگاهش سرد بود که بکی حس کرد تمام وجودش یخ کرده چانی نگاهش از بکی گرفت و رفت روی دور ترین صندلی به بکی نشست
بکی به معنای کامل وا رفت احساس کرد قلبش درد گرفته یه بغضی ته گلوش بود کم کم داشت اشکاش سرازیر میشد که جلوشونو گرفت از جاش بلند شد که از کلاس بره بیرون اما همون لحظه معلم وارد کلاس شد و بکی مجبور شد دوباره بشینه سر جاش تمام زنگ منگ بود و اصلا متوجه ی اطرافش نبود تا اینکه زنگ خورد

Random LoveWhere stories live. Discover now