Part Four

408 52 10
                                    


یک ساعت گذشت ولی هنوز خبری از بکی نشده بود چانی خیلی نگران بود و دلش شور میزد میدونست که همه چی زیر سر تهمین ولی تهمین اصلا به روی خودش نمیورد چانی هر چند دقیقه یه بار سراغ بکی رو از تهمین میگرفت و میگفت:
_:بکی کجاست پس؟...چرا نمیاد؟...دیر کرده؟
و هی با سوالاش تهمین رو عصبی میکرد آخر هم تهمین خسته شد و ازشون خدافظی کرد و جدا شد و اصلا هم حرفی از اینکه چه بلایی سر بکی آورده نزد...از اون طرف بکی توی اتاق پرو گیر کرده بود و گوشیش اصلا آنتن نمیداد که بتونه به چانی یا دی او زنگ بزنه مدام به در میکوبید و کمک میخواست تا اینکه یه نفر متوجه ی سرو صدا شد و در رو برای بکی باز کرد بکی از فروشگاه اومد بیرون نگاهی به اطرافش انداخت... هوا داشت تاریک میشد...هیچ وقت بکی نتونسته بود خیابونا رو خوب یاد بگیره و همیشه توی پیدا کردن آدرس مشکل داشت هر چی به دور و برش نگاه کرد نتوست بفهمه که کجاست دور خودش میچرخید و نمی دونست که باید چیکار کنه حتی یکمی هم ترسیده بود...یهو یاد گوشیش افتاد که میتونست با نقشه ای که توش داشت بفهمه چانی کجاست...گوشیش رو درآورد و خیلی زود تونست چانی رو پیدا کنه ولی نمیدونست از کدوم طرف میتونه بره پیشش...به اطرافش نگاه کرد چشمش به یه پسر جوونی افتاد رفت جلو و ازش پرسید:
_:تو میتونی بهم کمک کنی که برم اینجا؟
پسر نگاهی به گوشی بکی انداخت و گوشی رو ازش گرفت تا به آدرس نگاهی بندازه اما یهو پا گذاشت به فرار و گوشیه بکی رو دزدید بکی اینقدر شکه شد که نتونست کاری بکنه تنها راهی که میتونست بچه ها رو پیدا کنه هم از بین رفته بود...استرس تمام وجودشو پر کرد با خوش زیر لب گفت:
_:اگه نتونم بچه هارو پیدا کنم چی؟ اونوقت امشب چی میشه؟چه بلایی سرم میاد؟؟
اینقدر ترسیده بود که گریش گرفت نشست روی صندلی با دستش دو طرف صورتشو گرفت و شروع کرد به گریه کردن
از اون طرف چانی و دی او کای برای اینکه بتونن سریع تر بکی رو پیدا کنن از هم جدا شدن کای و دی او با هم رفتن و چانی هم تنهایی رفت...چانی برگشت به فروشگاه و شروع کرد به گشتن اطراف فروشگاه امید وار بود بکی زیاد دور نشده باشه بعد از کلی گشتن بالاخره بکی رو پیدا کرد از دور دیدش که نشسته و داره گریه میکنه...چانی با دیدن بکی نفسی از سر آسودگی کشید و یه لبخند نشست رو لباش رفت جلو رو به روی بکی وایساد و گفت:
_:هی پسر...داری گریه میکنی؟از هیکلت خجالت نمیکشی؟؟
بکی با شنیدن صدای آشنا سرشو بلند کرد و از دیدن چانی فوق العاده خوشحال شد چون فکر میکرد دیگه هیچ راهی واس پیدا شدنش نیست یهو از جاش بلند شد و چانی رو محکم بغل کرد و با گریه گفت:
_:وای خدا باورم نمیشه...نمیدونی چقد از دیدنت خوشحالم چانی...واقعا ازت ممنونم
چانی یه دستشو دور کمر بکی حلقه کرد و اون یکی دستشو گذاشت روی سر بکی و موهاشو نوازش کرد و در گوشش زمزمه کرد:
_:دیگه نگران نباشو گریه نکن...من پیدات کردم...دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم...بهت قول میدم
چانی بکی رو آروم کرد و از اون طرف به کای و دی او گفت که بکی پیدا شده همگی با هم برگشتن خونه
فردا ی اون روز بکی خونه ی چانی بود و داشتن با هم صحبت میکردن که یهو کای به چانی زنگ زد و گفت که میخواد بره پیشش چانی موافقت کرد و طولی نکشید که کای خونه چانی بود بکی از اومدن کای خیلی خوشحال بودو یکمی هم دست پاچه شده بود کای به قصد دیدن فیلم ترسناک رفته بود خونه ی چانی و وقتی فهمید بکی هم هست گفت:
_:چه خوب که تو هم اینجایی...دیدن فیلم ترسناک با عده ی زیاد حالش بیشتر...نمیترسی که؟؟
بکی با اینکه خیلی از فیلم ترسناک میترسید ولی برای اینکه جلوی کای ترسو به نظر نرسه گفت:
_:نه بابا...ترس چیه؟؟!!
کای خندید زد پشت بکی و گفت:
_:خیلی خوبه پس بیا زودتر فیلمو ببینیم
موقع دیدن فیلم بکی وسط نسشته بود کای سمت چپش بود وچانی سمت راستش...تمام مدت فیلم بکی برای اینکه داد نزنه یا لبشو گاز میگرفت یا چشماشو رو هم فشار میداد یه جای فیلم بکی خیلی ترسید یهو دستشو گذاشت روی پای چانی و محکم پاشو گرفت و همزمان لبشو گاز گرفت و چشاشو بست...چانی برگشت طرفش فهمید که بکی حسابی ترسیده...اون دست بکی که روی پاش بود رو توی دستاش گرفت و محکم فشار داد بکی برگشت سمتش
چانی محکم پلک زد که یعنی لازم نیست بترسی من اینجام...تا آخر فیلم چانی دستای بکی رو محکم گرفته بود تا بکی کمتر بترسه...وقتی فیلم تموم شد کای گفت:
_:اوووووف پسر عجب فیلمی بوووود...چانی پایه ای آخر هفته بریم سینما فیلم ترسناک ببینیم؟
قبل از اومدن کای چانی و بکی با هم قرار گذاشته بودن که آخر هفته پیش هم باشن و خوش بگذرونن برای همین چانی گفت:
_:نه کای متأسفم من کار دارم
_:إ چه بد...تو چی بکی تو نمیای با هام ؟
بکی یه نگاهی به چانی انداخت با اینکه با چانی قرار گذاشته بود ولی نمیتونست این فرصتی که پیش اومده رو از دست بده برای همین گفت:
_:چرا من باهات میام!!!

شرمنده این قسمتش افتضاح تر شد >_<

Random LoveWhere stories live. Discover now