Part Twenty one

309 31 10
                                    

کای:
_:یاااا با تو بودم!!!
دی او سعی کرد نقاب بی تفاوتی به چهرش بزنه گفت:
_:نه دوست نداشتم شب پیشت بمونم
کای از حرف دی او جا خورد ولی سعی کرد جلوی بچه ها به روی خودش نیاره
لبخندی که روی لباش بود رو حفظ کرد یه دستشو به کمرش زد و گفت:
_:پس حقته ک این بلا سرت اومده
پسرا خندیدن اما دی او نه
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد همگی تعظیمی بهش کردن و دکتر مشغول معاینه ی دی او شد
چانیول پرسید:
_:خوب ما کی میتونیم این دوست خل و چلمون رو ببریم دکتر؟
دکتر خنده ای کرد و گفت:
_:حالشون بهتره اما به خاطر ضعفی که دارن بهتره ک امشبم تحت مراقبت بمونن
دی او اومد مخالفت کنه اما بچه ها جلوشو گرفتن لوهان گفت:
_:هیونگ وقتی دکتر تشخیص داده یعنی حتما لازمه دیگه...پس مخالفتی در کار نباشه
بچه ها هم حرفشو تایید کردن
بکی گفت:
_:خوب کی شب پیش دی او میمونه
کای زود تر از همه گفت:
_:من میمونم
دی او اومد بگه نه ولی بکی پرید وسط حرفش:
_:آخ دمت گرم دیشب منو چانی موندیم خسته شدیم دیگه امشب نمیتونستیم
سهون گفت:
_:منم امشب به یه مهمونی دعوتم وگرنه میموندم
لوهان گفت:
_:چه مهمونی سهون؟
_:یه مهمونی خوب که قرار توش کلی بهم خوش بگذره اگه بخوای میتونم تو رم با خودم ببرم میای؟!؟!
لوهان بعد کمی فکر گفت:
_:آره منم میام
رسما کسی به جز کای نمونده بود ولی دی او نمیخواست زیر بار بره برای همین گفت:
_:من که نیازی یه مراقبت ندارم لازم نیست کسی بمونه برین همتون
کای گفت:
_:من میمونم پیشت حرفم نباشه
_:آخه...
همون لحظه کای نی آب میوه ای رو که برای دی او باز کرده بود چپوند تو دهنش و نذاشت به حرفش ادامه بده
گفت:
_:آخه بی آخه...
بچه ها بعد از اینکه یکمی موندن قصد رفتن کردن
کای و دی او تنها شدن کای رفت و روی صندلی کنار تخت دی او نشست دی او خیلی دلش میخواست بدونه کای دیشب رو یادش میاد یا نه فکر میکرد که شاید کای به خاطر مستی هیچی از دیشب یادش نیست دی او گفت:
_:چرا الآن اینجایی؟!؟
_:به خاطر این که من خودم رو مقصر این ماجرا میدونم اگه من دیشب...پوووف...بیخیال بیا راجبش حرف نزنیم
دی او فهمید که کای تمام دیشب رو یادشه احساس کرد حالش خوب نیست دلش میخواست که کای دیشب رو فراموش میکرد...فراموش میکرد که دی او چه حرفایی بهش زده تو دلش برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد حالا دیگه نمیتونست از حرفش برگرده و باید کای رو اینقدر پس میزد تا کای ازش خسته بشه سخت ترین کاری که باید انجامش میداد
گفت:
_:میشه بری؟!؟
_:نه نمیشه...
_:وقتی هستی احساس خوبی ندارم
کای خیلی از این حرف دی او ناراحت شد اما باید تحمل میکرد باید یه کاری میکرد تا نظر دی او عوض بشه و ازش خوشش بیاد با لبخند از جاش بلند شد و رفت سمت دی او با مهربونی گفت:
_:باش پس من توی راهرو میمونم تا با دیدن من احساس بدی نداشته باشی اما بدون که از این بیمارستان خارج نمیشم
دستشو کشید رو سر دی او و ادامه داد:
_:خوب استراحت کن
بعدم از اتاق رفت بیرون
دی او به اشکاش که خیلی وقت بود آماده ی سرازیر شدن بودن اجازه ی داد تا پایین بریزن دلش میخواست داد بزنه و بگه:
_:آخه لعنتی کی گفته من با دیدن تو حس بدی دارم...تو بهم بهترین حس دنیا رو دادی...مگه میشه من ازت بدم بیاد
اما این غرور لعنتیش بود که اجازه ی گفتن اینا رو بهش نمیداد
کای در اتاق و بست و بهش تکیه داد و چشماشو بست و با خودش گفت:
_:آخه تا کی میخوای لج کنی کیونگ سوی من...تا کی میخوای پسم بزنی...لعنتی تو با این پس زدنات منو بیشتر تحریک میکنی که دوست داشته باشم...
چانی و بکی رسیدن خونه بکی چانیول روی مبل ولو شد و گفت:
_:وایی ک چقدر خستم ...دیشب نتونستم خوب بخوابم
بکی نشست کنارش ولو شد روش و گفت:
_:آره منم همین طور بریم یکم استراحت کنیم
چانی لبخند شیطونی زد و گفت:
_:باش بریم...دی او که دیشب مزاحم شد نذاشت به کارمون برسیم
_:هی منحرف گفتم بریم استراحت کنیم نه اون چیزی که تو ذهن فاسد توإ...در ضمن من خیلی خسته ام
بکی از جاش بلند شد و به سمت اتاق خواب حرکت کرد و چانی با لب و لوچه ی آویزون رفتنش رو نگاه کرد بعد دو دیقه باشد رفت تو اتاق و دید که بکی لباساشو عوض کرد و توی تخت دراز کشیده و سرش تو گوشیشه اونم فوری لباساشو عوض کرد و پرید رو تخت خودشو آروم آروم به بکی نزدیک کرد خواست بکی رو بغل کنه که بکی دستشو پس زد و گفت:
_:گفتم که خستم چانی
چانی اخماشو کشید تو هم با حالت تخس مانند ذل زد به بکی
بکی وقتی دید چانی چیزی نمیگه سرشو از گوشیش آورد بیرون و بهش نگاه کرد وقتی چانی رو اون قیافه ای دید ضربان قلبشو روی هزار احساس کرد چانی ازش فاصله گرفت پشتشو بهش کرد و پتو رو تا گردنش کشید بالا
بکی لبخندی زد گوشی رو گذاشت کنار رفت نزدیک تر و پتو رو کشید پایین تر و آروم گفت:
_:چانی...
چانی پتو رو از دست بکی کشید و جوابی نداد بکی گفت:
_:باشه عاقا قبول لوس نشو دیگه...
چانی چشماش بسته بود و همچنان جوابی نمیداد بکی خم شد بوسه ی طولانی روی گونه ی چانی زد و گفت:
_:دلت میاد جوابمو ندی؟!؟
چانی چشماشو باز کرد برگشت سمت بکی و تو یه حرکت اونو کشید سمت خودش و محکم بغلش کرد بکی خندید چانی گفت:
_:دیگه هیچ وقت پسم نزن
بکی دستاشو برد بالا دور صورت چانی قاب کرد و گفت:
_:باش عشقم...ببخشید
بعدم خودشو کشید بالا و لباشو گذاشت روی لبای چانی و شروع کرد به مکیدن لبای چانی
چانی هم لباشو از هم باز کرد و زبون بکی رو گرفت و شروع کرد به مکیدنش
بوسشون هر لحظه عمیق تر میشد تا جایی که بکی نفس کم آورد چانی با اینکه نمیخواست اما اومد عقب تا بکی نفس بگیره...بکی نفس نفس میزد اما لبخند روی لباش بود
چانی خوابید روی بکی و وزنشو انداخت روش و دوباره شروع به بوسیدن بکی کرد و همین جور پایین میومد و بکی از اینکارش لذت میبرد
اونا کل روز به جای اینکه استراحت کنن توی بغل هم به عشق بازیشون ادامه دادن
بعد از کارشون بکی آروم تو بغل چانی دراز کشیده بود و چانی با موهاش بازی میکرد که یهو یاد یه چیزی افتاد گفت:
_:چانی؟!؟
_:جونم؟!؟!
_:خانواده ی من تا چند روز دیگه از مسافرت بر میگردن اونوقت...اونوقت ما دیگه نمیتونیم این جوری پیش هم باشیم
چانی با خونسردی گفت:
_:میدونم
_:میدونی؟!؟!؟!!!
_:نگران هیچی نباش بکی من...یه فکرایی تو سرمه
_:چه فکرایی؟!؟!
_:به موقعش میفهمی عشقم
بکی دیگه اصراری نکرد به حرف چانی اعتماد داشت لبخندی زد و گفت:
_:خیله خوب بسه دیگه پاشو...تا یه دوش بگیری شامو آماده میکنم
چانی پیشونیشو بوسید و گفت:
_:باش عشقم

یهتت^^اینم از این قسمت منتظر نظراتو هستم

Random LoveHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin