Part Twenty

323 28 7
                                    

پشتشو به کای کرد و خواست بره ولی کای دستشو گرفت و نذاشت...
دی او وایساد ولی برنگشت کای گفت:
_:دی او صبر کن نرو خواهش میکنم
قطره های اشک از گوشه ی چشم دی او پایین ریخت میخواست بمونه از خداش بود ک بمونه اما یه صدایی از درونش میگفت "دی او تو باید بری اگه بمونی غرورت خورد میشه پس برو"
یه نفس عمیق کشید دستشو محکم از توی دست کای در آورد و گفت:
_:متأسفم کایاا...
بعدم از اتاق زد بیرون کای تمام بدنش سست شد پاهاش میلرزید دیگه نتونست وزنشو تحمل کنه و روی زانوهاش نشست زمین باورش نمیشد دی او اینکارو باهاش کرده باشه اشکاش آروم آروم روی زمین می ریخت اما یهو از جاش بلند شد اشکاشو پاک کرد و زیر لبش زمزمه کرد:
_:فک کردی من به همین راحتیا ازت دست میکشم نه...محاله...تو باید مال من بشی
دی او از کلوپ زد بیرون و شروع کرد به دوییدن
گریش شدت گرفته بود براش مهم نبود با صدای بلند گریه میکرد و میدویید بالأخره نفس کم آورد خورد زمین زانوش بدجوری زخمی شد ولی اون توی اون لحظه فقط زخم قلبش بود که بیشتر از همه آزارش میداد شروع کرد به داد زدن:
_:من یه احمقم...یه احمق...کیونگسو خیلی احمقی که این فرصت رو از دست دادی...من دوست دارم کای...منو ببخش...منو ببخش...منو ببخش
رفته رفته صداش بی جون شد
دیگه نایی واسش نمونده بود با آخرین توانش گوشیشو در آورد و آخرین شماره ای که گرفته بود رو تکرار زد
بعد چند لحظه صدای عصبی چانی پیچید توی گوشی:
_:اه الآن وقته زنگ زدنه...خرمگس مزاحم...چیکار داری؟
دی او با صدایی ک از ته چاه در میومد گفت:
_:هیونگ کمکم کن من حالم خوب نی
چانی با شنیدن صدای دی او ترسید فوری گفت:
_:الو...کیونگسو...کجایی؟!؟چی شده؟!؟
_:آدرس رو برات میفرستم بیا کمکم حالم خوب نی
بعدم تلفنو قطع کرد و آدرس رو واس چانی فرستاد و گوشی از دستش افتاد چانی و بکی پشت هم بی وقفه زنگ میزدن ولی دی او نمیتونست جواب بده کم کم داشت چشماش بسته میشد زانوش بدجور میسوخت ولی براش مهم نبود
چشماش بسته شد و دیگه چیزی نفهمید
چانی و بکی فوری آماده شدن و رفتن به آدرسی که دی او فرستاده بود و دی او بیهوش پیدا کردن فوری رسوندنش بیمارستان دکتر بعد از معاینه بهشون گفت:
_:چیزه خاصی نیست نمیخواد نگران باشید ایشون فقط ضعف کردن...زانوشونم آسیب جزعی دیده خوشبختانه پاشون نشکسته با یکم استراحت مثل روز اولش میشه اما...
بکی فوری گفت:
_:اما چی؟!؟!
_:اما این دوستتون از لحاظ روحی وضع خیلی خوبی ندارن مدام هذیون میگن ضعفشون هم به خاطر فشاری بوده که بهشون وارد شده لطفا بیشتر مراقبشون باشید
بکی و چانی از دکتر تشکر کردن و بعد از تعظیمشون دکتر رفت
بکی با نگرانی به چانی نگاه کرد و گفت:
_:یعنی در نبود ما چه اتفاقی افتاده بوده؟با کای دعواش شده؟اون چیزی بهش گفته؟
_:نمیدونم باید از خودشون بپرسیم ولی اگه با کای دعواش شده باشه باید مسعله ی جدی باشه نه؟؟
_:حتما دیگه
اون شب دی او به هوش نیومد چانی و بکی موندن توی بیمارستان تا مراقبش باشن
صبح سهون از خواب بیدار شد بعد از اینکه صبحانشو خورد مشغول چک کردن گوشیش شد که پیام چانی رو دید چانی به سهون پیام داده بود و بهش گفته بود که دی او بیمارستانه سهون تا اومد به چانی زنگ بزنه گوشیش زنگ خورد و عکس لوهان روی صفحه ی گوشیش خودنمایی کرد ناخودآگاه یه لبخند رو لباش نشست اما خیلی زود دوباره یاد دی او افتاد و لبخندش محو شد گوشیشو جواب داد:
_:جونم؟!
لوهان با شنیدن این کلمه یکم خجالت کشید و بعد یه مکث گفت:
_:صبح بخیر سهونااا
_:صبح بخیر لولو^^
دوباره لوهان مکث کرد یه جوری شد تا حالا کسی بهش نگفته بود لولو صدای سهون رو شنید:
_:الو...لوهان؟!؟چی شدی؟!
_:هیچ....هیچی...زنگ زدم بگم که جزوه اتو امروز واسم بیاری..
_:باش میارمش واست...راستی...
سهون ماجرا رو برای لوهان تعریف کرد و قرار شد که به جای مدرسه برن بیمارستان ملاقات دی او
وقتی رسیدن بیمارستان دی او بهوش اومده بود
همگی تو اتاق دی او جمع شدن بکی گفت:
_:خوب دی او تعریف کن که دیشب چه اتفاقی افتاد...
_:اتفاق خاصی نیوفتاد من خیلی خسته بودم و همین باعث شد بخورم زمین و از هوش برم
چانی گفت:
_:آهان ما هم اونوقت گوشامون درازه دیگه؟!؟!(اشاره به اینکه مارو خر فرض کردی دیگه؟)
سهون فوری گفت:
_:تو یکی که گوشات درازه حرف نزن پس
همه خندیدن به جز چانی
بکی دوباره گفت:
_:پس کای چی اون کجا بود؟
دی او با شنیدن اسم کای دوباره یاد دیشب افتاد و احساس کرد که یه بغض داره گلوشو اذیت میکنه
آب دهنشو قورت داد تا شاید بغضشو بتونه سر کوب کنه با خونسردی گفت:
_:اون حالش خیلی بد بود و توی کلوپ موند
یهو صدای کای توجه ی همرو به خودش جلب کرد:
_:یاااا...تو خجالت نکشیدی منو با اون حال بدم تنها گذاشتی؟!؟!
همه نگاها کشیده شد سمت در دی او با دیدن کای قلبش ریخت
کای فوق العاده خوشتیپ شده بود و یه لبخند جذاب رو لباش بود از همون لبخندایی که دی او رو دیوونه میکرد
کای با همون لبخند اومد جلو جوری تظاهر میکرد که انگار دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاده
به تخت دی او رسید:
_:یاااا با تو بودم!!

شرمنده این قسمت دیر شد امیدوارم خوشتون بیاد^^

Random LoveWhere stories live. Discover now