❕Part 25

900 165 64
                                    


با نوازش بینیش توسط بوی ملایم تخم مرغ کَره‌ای چشماشو باز کرد و طولی نکشید که تموم اتفاقات شب گذشته عین یه فیلمی که رو دور تند گذاشته باشنش از جلوی چشمش رد شد و این یاداوری باعث شد که لبخند گشادی بزنه، با لبخند دستاشو ستون کرد و رو تخت نشست و جیمین رو دید که با دقت کامل داره تخم مرغ نیمرو شده رو تو بشقاب میریزه

+اوه بیدار شدی؟ سر و صدا کردم؟

-نه.. نه اصلا! خیلیم خوب خوابیدم.. خیلی خوب!
با لبخند جواب داد و از روی تخت بلند شد

نگاه به خودش انداخت که فقط یه شلوار پاش بود و بالاتنش کاملا برهنه بود

میخواست سمت تیشرتش بره و اونو بپوشه اما لحظه آخر پشیمون شد و همینجوری به سمت جیمین رفت، به هر حال اشکالی نداشت اگه لباس تنش نباشه، دلش میخواست جلوی جیمین هر جوری که واقعا دلش میخواد رفتار کنه

از پشت بغلش کرد سرشو لای گردنش برد
-هووم.. چیکار میکنی؟

+صبحونه درست میکنم، دیگه تقریبا تموم شده.. البته من زیاد تو آشپزی و این چیزا خوب نیستم فقط در همین حد صبحونه ازم بر میاد، واسه ناهار باید خودت یه فکری بکنی
جیمین لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت

کوک نگاهی به میز صبحونه انداخت، چند تا تخم مرغ نیمرو شده، پنیر و کره و عسل، قهوه و آب پرتقال و چند تا دونه سیب و پرتقال پوست کنده هم تو یه ظرف گوشه میز بودن

-خیلی عالی بنظر میرسه
با لبخند مهربونی گفت

+هوم برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخوریم بعدش بریم کنار دریا
جیمین گفت و کوک در جوابش سری تکون داد و به طرف دستشویی که کنار اتاق بود رفت بعد از شستن دست صورتش و مسواک زدن دندوناش از دستشویی بیرون اومد و کنار جیمین رو صندلی نشست که به طور خیلی ناگهانی جیمین تو بغلش پرید و لباشو رو لپای کوک گذاشت و دوباره با دوربین عکس فوریش عکس گرفت

-خیلی عکس گرفتنو دوست داری؟

+نه واقعا.. فقط دلم میخواد کلی عکس باهم داشته باشیم..
جیمین با لحن مهربونی که اندوه پشتش پنهون بود گفت و کوک هم در جوابش لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد

+به مامانت و خواهرت زنگ بزن و بگو که میخواید برید که آمادگی داشته باشن

-چرا انقدر عجله داری در مورد این موضوع؟

+نمیشه این موضوع رو شوخی گرفت کوک.. من..
با صدای زنگ خوردن موبایلش حرفشو نصفه گذاشت

+الو؟ امشب نمیتونم.. فردا شب خوبه؟ آره معلومه.. از خدامه میدونی که.. ساعت ۱۰ اونجام باشه خدافظ
جیمین دقیقا عین اون لحنی که وقتی تلفن حرف میزنی سعی میکنی طرف مقابلت فکر کنه خیلی از حرف زدن باهاش خوشحالی اما اون طرف تلفن داره حالت بهم میخوره با مخاطب پشت تلفن حرف زد

❕Vietato❕Où les histoires vivent. Découvrez maintenant