❕Part 3

2.1K 372 12
                                    


اون شب وقتی جیمین به خونشون برگشت تقریبا تصمیم گرفت بیخیال نقشه ی بچگونه ای که گرفته بشه و گفت شاید روند کم کم بهتر بشه و بادیگارد عوضیشم کم کم باهاش راه بیاد و همه چیز عادی و قابل تحمل بشه..

اما با گذشت چهار روز فهمیده بود هیچی براش عادی نمیشه و قرارم نیست چیزی بهتر شه تازه بد ترم شده بود و پدرش قانونای مسخره جدید تریم گذاشته بود

+بعد از ده نمیتونم برم بیرون این چه فاکیه دیگهههههه
جیمین رو به دیوار داد

+وای سکس اونو دیگه چرا نمیتونم داشته باشم
دوباره داد زد

+پدر عزیزم میخوای به جئون جونت بگی گوشیمو چک کنه
رو به در فریاد زد و لگدی تو هوا پروند

+نه اینجوری نمیشه، جئون جانگ‌کوک، خودت خواستی، چقدر طول میکشه تا دل آهنیتو تو مشتم بگیرم؟
با زمزمه زیر لب گفت و به سمت در رفت و به آرومی بازش کرد و سرکی به بیرون کشید و با دیدن جانگ‌کوک رو صندلی نزدیک اتاقش که مشغول گوشیش بود، پوزخندی رو لبش نقش بست

+هی؟
رو به جانگ‌کوک گفت و با نگرفتن توجه بهش نزدیک شد و بالا سرش وایساد

+هــــی؟ میشنوی آقا بادیگارده؟

-چی میخوای بچه؟
جانگ‌کوک سرشو بالا اورد و با حالت سوالی پرسید

+هـی این چه طرز حرف زدنه، مثلا پسر رئیس جمهور مملکتم
جیمین با حرص رو به کوک گفت

-خب چی میخوای پسر آقای رئیس جمهور؟
کوک درحالی که سعی میکرد خندشو بخوره و به جاش پوزخند بزنه گفت

+حوصلم سر رفته

-خب.. انتظار داری چیکار کنم؟

+بیا تو اتاقم با کنسول بازی کنیم

-من بادیگاردتم، مربی مهدکودک که نیستم

+ضد حال نباش دیگه، خودت حوصلت سر نرفته
جیمین هر کلمرو درحالی که به کوک نزدیک تر میشد گفت و جملشو تو صورت کوک تموم کرد

-بـ..باشه.. برو عقب بچه
در حالی که سعی میکرد جیمینو عقب بده گفت و بعد از فاصله گرفتن جیمین، از جاش بلند شد و هر دو به سمت اتاق جیمین رفتن

-کلی گیم داری بچه، کدومو میخوای بازی کنی؟

+خودت یکیو بر دار بیار، انقدم به من نگو بچه، مثلا بیست و سه سالمه، اصن خودت چند سالته؟

-بچه ای، نیستی؟
کوک با پوزخند گفت

+حرفو عوض نکن، بگو چند سالته
جیمین درحالی که چشماشو میچرخوند گفت

-بیستو پنج سالمه، بیا اینو بازی کنیم
کوک درحالی که به بازی اشاره میکرد گفت و بغل جیمین با فاصله نشست و جیمین اون لحظه پیش خودش فکر میکرد چی این پسر بیست و پنج ساله رو به اینجا کشونده تا محافظ شخصی پسر رئیس جمهور بشه، درسته که جیمین ذاتا از بادیگارد خوشش نمیومد اما میدونست چقدر شغل پرخطریه

+خب.. چیشد که تصمیم گرفتی بادیگارد بشی؟ اخه میدونی به نظرم این کارا.. برای کسایی مناسبه که چیزی برای از دست دادن ندارن
جیمین درحالی که به نیم رخ کوک خیره شده بود گفت

-درواقع این شغل برای دو دسته آدمه، یا کسایی که چیزی برای دست دادن ندارن، یا کسایی که چیزای مهم تری از آسیب دیدن خودشون تو زندگیشون دارن

+پس.. تو..

-نمیخوای بازی کنی برم
کوک حرف جیمین و قطع کرد و نذاشت بحثو ادامه بده و جیمین هم بحثو ادامه نداد و مشغول بازی شد، به هر حال به اون ربطی نداشت، اون فقط میخواست نقششو جلو ببره و پارک جیمین باید همیشه به چیزی که میخواد برسه!

+ دو باره بردمت آقا بادیگارده، این دفعه پنجمه
با جیغ و لبخند در حالی که تو جاش میپرید بالا پایین داد زد

-جانگ‌کوک
کوک با لبخند گفت

+چی؟

-اسمم.. جانگ‌کوکه..

+ولی از دید من آقا بادیگارده ای
جیمین با نیشخند به کوک گفت

+خب بازم بازی کنیم.. یا از باختن خسته شدی؟

-خودم گذاشتم ببری
کوک با پوزخند به جیمین گفت و هر دو میدونستن این حرف حقیقت نداره، جیمین تو این نوع بازیا رو دست نداشت

+آبجو میخوری؟

-نه.. من دیگه میرم

+بیا دیگه.. فقط یکم
جیمین درحالی که لباشو آویزون میکرد گفت

-من مثلا بادیگاردم، باید هوشیار باشم

+بادیگارده منه لعنتی ای و من قرار نیس هیچ جای کوفتی ای برم، فقط یکم باهم میخوریم، باشه؟
جیمین جملشو با حرص شروع کرد و با مظلومیت به پایان رسوند

-باشه بچه
جانگ‌کوک نمیدونست چرا نتونسته به اون صورت مظلوم نه بگه، چون هیچوقت از این کارا نمیکرد، با اون پسر بازی کرده بود و الانم الکل خوردن؟ اونم سر کار؟

————————————————

There is never a time or place for true love . It happens accidentally an a heart beat in a single throbbing moment.
هیچ مکان و زمان مشخصی برای عشق واقعی نیس. اون اتفاق میفته به طور تصادفی به اندازه یک ضربان قلب در یک چشم‌به هم زدن در یک لحظه.

ووت یادتون نره 3>

❕Vietato❕Where stories live. Discover now