❕Part 16

1.4K 245 154
                                    


+خب پس.. اون اینجاست؟
جیمین با لحن خنثی از چونگچا پرسید

-بله

+تو با ماشین بادیگارد برو، احتمالا ماشینمو لازم داشته باشم

-چشم
چونگچا گفت و  بلافاصله از ماشین پیدا شد و پشت سرشم جیمین ماشینو پارک کرد و پیاده شد و به طرف مقصد مورد نظرش رفت

بعد از کمی گشتن مغازه‌ی مورد نظرو پیدا کرد و واردش شد

یه نگاه سریع کافی بود تا دختریو که بین انبوهی از لباسهای زرق و برقدار هست و رو پیدا کنه و به طرفش بره

+اوه کیم جنی عزیزم..
لبخند زد و گفت

-پارک..

+چه تصادف قشنگی.. انگار دلامون بهم گره خورده.. تو هم برای خرید اومدی اینجا؟

-اوه اره..

+ما بهم وصلیم بانو.. قبول داری؟
جیمین با لبخندی گفت و دستای جنی رو تو دستاش گرفت

+خب.. اگه خریدت تموم شده، دوست داری بریم کافی شاپ اینجا تا باهم یه قهوه بخوریم؟

-اوه آره..

- لطفا اینارو برام بفرستید خونه، همون موقع حساب میکنم
جنی رو‌به فروشنده گفت و همراه جیمین از فروشگاه خارج شد و هر دو به سمت کافه مرکز خرید رفتن و بعد از سفارش قهوه، میز دنجی رو برای نشستن انتخاب کردن

-تو خریداتو کردی؟

+چی؟ آها نه.. چیزی که مورد پسندم باشه رو پیدا نکردم.. اما یه چیز خوشگل تر پیدا کردم

-چی؟

+تورو بانو!
جیمین گفت و لبخند پر رنگی زد و به دستای جنی خیره شد

-بفرمایید سفار...
جیمین با شنیدم صدای آشنایی سریع سرشو بلند کرد و به گارسونی که بهش خیره شده بود نگاه کرد
چی؟ جانگکوک اینجا چیکار میکرد؟ چرا انقدر لاغر بنظر میرسید؟ چرا داره اینجا اینکارو میکنه؟

جیمین به سرعت نگاهشو از کوک گرفت و دستاشو تو دست جنی حلقه کرد و نگاهشو به دستاشون داد

کوک با ناراحتی و بهت زده در حالی که دستاش میلرزید مشغول گذاشتن قهوه ها روی میز شد

-آخ.. مرتیکه عوضی چه مرگته؟
با جیغ جنی، جیمین سرشو بالا اورد و با دیدن قهوه ای که روی لباس جنی ریخته شده بود به کوک نگاه کرد

—من.. من متاسفم خانم.. عمدی نبود..

-تو! خدمتکار احمق! میدونی پول این لباس چقدر بود؟
جنی در حالی که از جاش بلند میشد گفت

-حتی نمیتونی فکرشم بکنی
جنی در حالی که با انگشت اشارش کوک رو به عقب هل میداد گفت و دستاشو بالا برد تا سیلی به صورتش بزنه

جیمین نفهمید کِی و چطوری خودشو به اونا رسونده و دست جنی رو روی هوا گرفته

-چیـ..چیکار میکنی عزیزم؟

+من.. یعنی بهتره خودتو واسه آدم بی ارزشی مثل اون خسته نکنی، من برات عین همونو میخرم، بیا از اینجا بریم عزیزم

-اون باید خسارتشو بده!

+باشه عزیزم من ازش میگیرم تو برو بیرون وایسا

-باشه
جنی گفت و از کافه خارج شد

-جئون جانگکوک داری چه غلطی میکنی؟
با فریاد مردی که به نظر رئیس کوک میومد جیمین به سرعت سمت میز رفت و تیکه های شکسته شده فنجون رو جمع کرد و توی سینی گذاشت

-گفتم اگه قراره بیای اینجا نباید دردسر درست کنی، یادت رفته؟

—من.. من.. متو..

+ببخشید؟
جیمین حرف کوک رو قطع کرد

+من این فنجون شکوندم.. ایشون فقط سعی داشتن منو توجیه کنن که خسارت بدم و موفق هم شدن، لطفا بگید چقدر باید بدم؟

-اوه.. این چه حرفیه.. قابل نداره.. منو ببخشید آقای جوون

+لطفا مبلغ رو بگید تا من بهتون بدم.. تا وجدان منم راحت باشه

جیمین بعد از پرداخت پول فنجون و همینطور قهوه ها بدون توجه به کوک از کافه خارج شد

-چی شد؟

+چی چی شد؟

-پول لباسم!

+آها.. شمارشو داد.. قرار شد تو ببینی پولش چقدره من بهش بگم تا بریزه به حسابت!

-لباس من برای گوچیه! مطمئنی میتونه پولشو بده؟ بهتر نیست ازش شکایت کنیم؟

+گفت میتونه بده.. توام قیمت لباسو شماره حسابتو برام بفرست تا بهش بدم

-قیمتش ۱۶۰۰ دلاره و شماره حسابمم برات اس ام اس میکنم

+باشه عزیزم، من دیگه میرم
جیمین گفت و بوسه رو گونه جنی زد و ازش فاصله گرفت و به سرعت به طرف ماشینش رفت و به چونگچا که تو ماشین دیگه ای منتظرش بود اشاره کرد تا بیاد تو ماشین خودش

-چطور بود؟

+بیا راجع بهش..
حرف جیمین با صدای پیام گوشیش نصفه موند

[۱۷۰۰ دلار به شماره حسابِ ۸۳۳۸۸۲۸**** ]

+گدا صفت..
جیمین پوزخندی زد و زیر لب گفت

+چونگچا ۱۷۰۰ دلار از طریق حساب بانکیم که به اسم دیگه ایه به این حساب واریز کن، همین امروز!

❕Vietato❕Where stories live. Discover now