پارت اول

412 76 28
                                    

دستش را روی بندهای کوله‌اش گذاشت و با دست دیگرش ویالونش را محکمتر در آغوش گرفت. داخل کوچه‌های میامی قدم میزد و به رنگ‌های مختلف شهر ساحلی نگاه می‌کرد. از کنار مردم‌های مختلف با نژادهای متفاوت گذر میکرد و گویش‌های کوبایی و اسپانیای علاوه بر زبان اصلی فلوریدا در گوشش می‌پیچید.

روبه‌روی فروشگاه بزرگی توقف می‌کند که روی سر درش درشت نوشته شده بود:
         《Magic City Shop》
خیله خب، مثل اینکه این فروشگاه خواسته بود با لقب شهر میامی همه را متوجه همه گیر بودن مغازه اش کند. جلوی در کشویی می‌ایستد و بعد از باز شدنش، از حس باد خنک کولر که بین موهای آبی‌اش می‌پیچد لبخندی روی لب های تشنه‌اش می‌نشیند.

همیشه در شهرهای ساحلی تشنه تر از بقیه‌ی جاها می‌شد. فلاکس سبز رنگش را از کنار کوله‌اش برمی‌دارد و چند قلوپ آب می‌خورد، همانطور از تابلوهای درون فروشگاه بزرگ قفسه‌های دفترها را پیدا می‌کند و با رسیدن به راهروی مخصوص فلاکس را سرجایش برمی‌گرداند.

از ابتدای قفسه‌ها شروع می‌کند، انواع دفترها که از طرح‌های کیوت بچه گانه گرفته تا آرم تیم مجیک جک روی دفترها نقش بسته بودند.

چند قدمی جلوتر به دفترهایی با جلد محکم و طرح‌های زیبای اقیانوسی می‌رسد. جلدش طرح سخت داشت و رنگ آبی تیره و کثیفی رویش را دربرگرفته بود. و آن صدف های واقعی و موج‌هایی که رویش نقاشی شده بودند با نوشته‌ی لاتین مشکی رنگ رویش، دقیقا آن چیزی بود که شیائو جان می‌خواست:   
                  《MERMAID》  

دفتر را برداشت و به دم پری دریایی که از جلوی دفتر شروع شده بود و به پشت جلدش کشیده میشد نگاه کرد. آن را روی ویالونش گذاشت و سمت قسمت خودکارها رفت. یک روانویس عادی مشکی خیلی خوب بود، اگر می‌توانست از مدل faber با روکش طوسی‌ای پیدا کند عالی میشد. دقیقا روانویسی که دستش با آن خوب خو گرفته بود.

مثل اینکه این مغازه واقعا بزرگ و مجهز بود چون با دو نگاه اول توانست درست همان روانویس مد نظرش را پیدا کند. برش داشت و سمت صندوق به راه افتاد، به ساعتش نیم نگاهی انداخت و فهمید که باید تا دو ساعت دیگر روی بندر باشد.

زن سیاه پوست پشت پیشخوان، با بارکد زدن دفتر و خودکار فاکتور قیمت را به دست جان داد و پسر کارتش را سمت زن هول داد.

بعد از چند دقیقه از فروشگاه بیرون زده بود و مشغول جای دادن خریدهایش داخل کوله بود. چند قدمی آنورتر بستنی‌ فروشی‌ای به پسر زیاد چشمک میزد، اما به هیچ وجه سمتش نمی‌رفت. نه وقتی که دفعه‌ی قبل از روی عرشه‌ی کشتی خم شده بود و تمام محتوای معده‌اش رو به خاطر دریازدگی بالا آورده بود. اینبار می‌تونست وقتی از اقیانوس اطلس گذشتن، با رسیدن به اولین جزیره یا شهر خودش را به یک بستنی مهمون کند.

𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩(𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩)✼Where stories live. Discover now