پارت سیزدهم

161 68 42
                                    

خب سلام بچه ها خوبین؟
متاسفانم بابت روزاایی که اپ نکردم...راستش کرونا گرفتم دو هفته هست و شدیدا تحت مراقب های ویژم حدود سه روزه که اکسیژن خونم شده ۸۹،الانم با کسپول اکسیژن و هزار تا دارو و کوفت زهرمار تونستم قادر به نشستن باشم....و جدیدا سمت راست صورتم هم عفونت کرده و ....صورتم پف🤦🏻‍♀️خلاصه خواستم بگم وضعیت اوکی نبود  و بدبخت بودم😂💔و کل یه هفته اول رو خواب بودم  ببخشید که بی خبر بودین و اپ نکردم ااما دیگه اپ منظم خوواهد بود.... امروز یک پارت و فردا دو پارت اپ میکنم امیدوارم خوشتون بیاد...مرسی❣🥰
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈

دوست داشت زودتر به خلوتگاهش برسد، می‌خواست آرام بگیرد.

می‌خواست تنها شود و از این همه تنها بودنش گله کند. قدرتمند بودن چه مزایایی داشت؟ وقتی که از درون شکسته بود. پادشاه دنیای آب ها؟...

نمیشد فقط میمرد؟ نمیشد پری ها نجاتش نمی‌دادند؟ نمیشد منتخب نبود؟ نمیشد فقط...فقط یک ذره مزه‌ی احساس را می‌چشید. این همه نفرت و تنهایی، تابش را نداشت.

از بین پری ها رد میشود، وقتی داخل قصر می‌رسد در بزرگ را با ایجاد کردن موجی می‌بندد.

شانه‌های قدرتمندش می‌افتند و با دست کشیدن به پولک‌های نامنظم روی بازوهایش سمت پله های مارپیچ می‌رود. اول تصمیم می‌گیرد به زیر زمین قصر فروریخته در آب برود.

همان کتابخانه‌ی نامحدود و بزرگ. جایی که ییبو آرام می‌گرفت.

اینجا تاریک تر از بخش های دیگر قصرش بود، عصایش را گوشه‌ی قفسه‌ای می‌گذارد و از نورش برای گشتن بین قفسه ها استفاده می‌کند.

قفسه‌های بلندی که بالای بیست متر ارتفاع داشتند، هزاران طبقه و ده ها هزار کتابی که  ییبو تمام آن ها را در تمام این سال ها خوانده بود.

جالب بود! اینکه ورقه‌ی های کاغذ داخل آب خراب نشده بودند. جادو؟ لعنت به جادویی که او را زنده نگه داشت. اصلا نباید به دنیا می‌آمد...کاش فقط...
بیخیال افکار تکراری‌اش می‌شود.

قفسه‌هایی که چوبی بودند و نبودند، چیزی مابین سنگ مرمر و کنده کاری‌های ظریف چوبی. هرطبقه، هر قفسه با دقت و ظرافت ساخته شده بود.

گل‌های بنفشه، شقایق، بابونه و...شاید هم پروانه‌هایی با حالت های مختلف. اما بعضی جاها از قفسه‌ها نابود شده بودند. جاهایی که روزی کنده کاری های رز رویش به چشم می خورد.

خودش تمام آن ها را از بین برده بود، هرروزی که به اینجا می‌آمد با نابود کردن تک تکشان آرامش می‌گرفت. ییبو از رز متنفر بود، و آن انسان رایحه‌ی رز داشت.

همانی که مادرش او را آفرودیت خوانده بود. دستش روی کتاب قطوری با جلد چرم قهوه‌ای می‌نشیند، رویش با فلز برنز تزئین شده بود‌. وقتی از بین کتاب های دیگر بیرونش آورده بود موج های ریز آب بین برگه‌های پیچیده و ورقش زده بودند

𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩(𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩)✼Where stories live. Discover now