پارت بیست و دوم

183 60 46
                                    

خب سلام یک پارت طولانی اپ‌کردم براتون
برای پارت بعدی
کامنت ها ۳۰
وت هم ۳۰
خداییی برسونین ابرو داری کنین😂
من هیچ بابا نویسنده میبینه  زشته به خدا زحمت کشیده این فیکو نوشته بعد اجازشو به منم داده
به دوستاتون اشناهاتون معرفی گنین بیان بخونن💔🙃
مرسی لاولیا
ᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒᚒ

حتی رایحه‌ی رز تا اینجا هم می‌آمد، باغچه‌ی خودساخته و دیرینه‌اش.
عصبی بود از این رایحه؟
بدش می‌آمد اما وجودش خواستار بو کشیدن رزش بود.
آن رایحه‌ی شیرین و ملایم اما نفرت انگیز!
این رایحه‌، خیلی بی رحمانه تمام قلمروی هزاران ساله‌اش را به تسلط خودش دراورده بود. مانند قدرتی غیرقابل انکار و...شاید دوست داشتنی!

ییبو هرچقدر هم از نفرتش به افرودیت حرف میزد اما این رایحه واقعا خواستنی و آرامش بخش بود. کتاب را روی سکو می‌گذارد و خودش را بالا می‌کشد.

دوباره مانند همیشه، درد ریختن پولک‌هایش را به جان می‌خرد.

حالا زیر تابش نه چندان شدید خورشید و بین آغوش گل‌هایش دراز کشیده، دقایقی پیش یونگی امده بود و خبر اینکه آن موجود ناشناخته، درباره‌ی حساسیتش دروغ گفته را به ییبو گفته بود.

و این فقط باعث میشد شک ییبو هر لحظه به افرودیت بودن او شدت بیابد و او را مشتاق تر، برای خواندن این کتاب کند!

《روزها پشت هم می گذشت و من به زندگی غرق کثافت و حقارت امیزم عادت کرده بودم. تا وقتی که قحطی اومد! غذای بقیه دهکده شد مثل غذای سابق من و...من؟ روزها و روزها هیچی نمی‌خوردم. حتی دیگه جونی برای بلند کردن تنم از روی خاک نداشتم! بالاخره یه روز رسید که یه ‌کاروان سفری از غرب اومد. یا شاید، بیشتر شبیه یه گروه شیاد بودن. برده خرید و فروش میکردن.》

دست راستش را زیر سرش می‌گذارد و کتاب خاطرات را ورق می‌زند.

《و من مثل یه حیوون فقط به خاطر یه کیسه برنج فروخته شدم. حالا من یه برده بودم! چشمای آبیم برعکس دهکده‌ی خودمون برای اونا نماد شیطانی بودنم نبود، اونا منو زیبا می‌دونستن...جالب بود!》

یببو ناخواسته دَمی از رایحه‌ی رز می‌گیرد و بقیه‌اش را می‌خواند.

《و من اونجا بود که آرزو کردم کاش واقعا فرزند شیطان بودم! من...فقط نمی‌خواستم برده‌ی جنسی اون غریبه‌هایی بشم که هیچی از زبونشون رو نمی‌فهمیدم. تمیزم کردن، لباس قشنگ بهم پوشوندن و بهم غذا دادن. اما من بیشتر تحقیر شدم‌. وقتی...به یه کشور رسیدیم با اینکه نمی‌فهمیدم چی میگن اما متوجه شدم به یکی فروخته شدم. اون یه تاجر معروف بود، توی خونه‌اش پر بود از کشتی‌های کوچیک و بزرگی که انگار برای زینت بودند!》

دَم دیگری خواست از رایحه‌ی شیرین بگیرد اما با هوایی بی بو مواجه شد.

یا...هوایی خالی از رایحه‌ی رز! شوکه سر جایش نشست.

𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩(𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩)✼Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang