پارت بیست یکم

152 61 25
                                    

جان نمی‌دانست چند لحظه‌ست که پلک نزده است، اما حتی برای یک ثانیه هم نمی‌توانست نگاهش را از منظره‌ی روبه‌روش بگیرد.
با اینکه حتی اتاقش را هم کامل ندیده بود اما می‌توانست بگوید این طبقه زمین تا اسمان با تمام نقاط قصر فرق دارد.

با حیرت قدمی جلو می‌گذارد، توده‌هایی از امواجی که به طرز شگفت انگیزی رنگی‌ غیر از بی رنگی داشتند. طوری در هم می‌رقصیدند که هوش از سر جان پرانده بود.
توده‌ای از موج‌های آبی بین نارنجی گم می‌شد و بعد، با هم سمت رنگ سبز می‌رفتند.

و این رنگ‌های حیرت انگیز فقط برای امواج آنجا بود، حالا که به ارامی جلوتر رفته بود می‌توانست چیزی که جیمین از ان حرف زده بود را ببیند.
نگاهش به ستون‌ها می‌افتد، با کمال ظرافت از صدف‌های هفت رنگِ درخشان درست شده بودند.
پری دریایی‌هایی که پولک ها و موهایشان همگی رنگی سرزنده و خاص بودند در طرف راست، بین توده‌های روشن بودند و جان با چرخاندن سرش توانست، پری‌های دیگری با دم‌های مشکی و خاکستری را ببیند که داخل امواجی به رنگ سیاهی در حال تکاپو بودند.
تعدادی با دقت در حال کنده کاری دیوارهای شلوغ بودند و پری‌های دیگر، با رقص دست‌هایشان رنگ ها را از توده‌های درهم جدا می‌کردند و به راحتی روی دیوار نقش می‌بستند.

چیزی بود مابین جادو و واقعیت، واقعیتی که با جادو به ان ایمان می‌آوردی! شگفت انگیز بود و سحرامیز.

پای برهنه‌اش را روی پله‌ای گذاشت که با پارچه‌ی محکمی به رنگ صورتی پوشیده شده بود.

حالا روبه‌رویش، بلندترین دیوار آن طبقه وجود داشت. با ستون‌های بلند گلبهی رنگ به اسارت درآمده بود و رنگ یاسی و نیلی به روی دیوار مانند یک نعمت فرازمینی رنگ زده شده بود.

طلایی‌هایش بین هفت رنگ ان طبقه فخر فروشی می‌کرد و این جان بود که با چشم‌هایی دو دوزن به تک به تک انجا نگاه می‌کرد.

بالای ستون آن دیوار، دو مجسمه‌ی پرعظمت از دو پری دریایی سپید رنگ بود. حالا صدای جیمین را می‌توانست بشنود:
" بانو هرا و بانو دمیتر. من اون دوران رو به یاد ندارم، هرپری دریایی یک بار بهش شانس زندگی داده میشه و من اون موقع تازه متولد شده بودم. بعد...بعد از همه‌ی اون اتفاقا بود. اما هیچ موجودی توی دریاها نیست که برای فداکاری این دو بانو اشک نریخته باشه! ما پری دریایی‌ها خیلی سخت گریه می‌کنیم، تمام مروارید‌های دریاها از اشکای ماان. اما... اون دو پری تنها شانس زندگیشون رو دادن تا...تا ما رو از مرگی بی پایان بکشونن توی این کابوس بی انتها، ولی این کابوس برای ما زیباست! ما دوستش داریم. "

جان قدمی دیگر روی پله‌ها برداشت و گفت:
" اون...اون پری دریایی چی؟ اون یه مرده، نه؟ چرا پشتش رو کرده؟!"

جیمین با دیدن مجسمه‌ی پادشاهشان لبخند تلخی می‌زند، او پادشاه ییبو بود! اما می‌توانست از قهرمان این سرزمین برای پسر مو ابی حرفی بزند؟ نه!
" اون کسیه که داره سنگینی تمام چیزها رو بخاطر ما به دوش میکشه، اون کسی بود که دوتا از بانوهای ابدی دریا بخاطر سرنوشت پرقدرتش خودشون رو فدا کردن. حتی با علم به اینکه اون فرد همیشه با نفرت از اونا به یاد میکنه، بعضی وقت‌ها باید فدا شد و فدا کرد. این دیوار داستان بی رحمانه‌ی از خودگذشتگی و خودخواهیه!
پله‌ی اخر را هم بالا رفت، دست روی دیوار گذاشت و زمزمه کرد:
" پس...اون زنده‌ست؟"
و جواب پری باعث شد ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لب‌های پسرک بنشیند.
"زنده‌ست!"
جان خوب‌ می‌شناخت،‌ نمای پشت پرقدرت این پری دریایی را!
درست لحظه‌ای قبل از مرگش او بود که نجاتش داد!
ساعتی پیش...او بود که خودش را فرمانده الر معرفی کرده بود!
او...
جان کمی‌ سر برگرداند، به جیمین چشم دوخت و سوالی پرسید که جوابش حداقل باعث میشد خودش را در این دریای بی انتها گم نکند. اشکالی نداشت غرق دروغ این غریبه‌ها می‌شد، می‌خواست حقیقت را بداند. حقیقتی پیوسته به ناجی زندگی‌اش، ناجی تمام موجودان اینجا را!
" اون مجسمه...متعلق به پادشاه ثوره؟"
نگاه شوکه‌ی جیمین بالا آمد و بعد با هول جواب داد:
" درسته ملکه‌ی من، این مجسمه متعلق به همسر شما پادشاه ثوره!"
جان نه پوزخند زد و نه اخم کرد. فقط با خیالی راحت لبخندی از ته قلب روی لب نشاند.
ان مجسمه متعلق به ثور نبود، مطمئن بود حتی ثوری هم وجود ندارد! یا حداقل الان وجود ندارد.

𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩(𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩)✼Onde histórias criam vida. Descubra agora