روی تختش مینشیند و با دراز کشیدن روی ملحفهی سورمهای رنگش لای ورقههای کتاب را باز میکند.
دیروز، بین گلهای باغچهاش باز هم کتاب را نخوانده بود و فقط به چشم از آنها گذر کرده بود.اما حالا، وقتی که به همه سپرده بود مزاحمش نشوند میتوانست بالاخره به خودش جرئت بدهد.
کتاب را بالای سرش میگیرد و با رد شدن از نقاشی اول کتاب نگاهش روی جوهر سیاه رنگی میچرخد که بعد از سالیان سال، هنوز هم حتی ذرهای از جلای رنگ کم نشده بود.
《دیگه خسته شدم، صورتم خیلی درد میکنه. امروز ییبو وقتی دید گوشهی اسطبل رو تمیز نکردم با مشت کوبیدم توی صورتم، من حتی جرئت نداشتم به بابا بگم. اون هیچ وقت طرف من رو نمیگرفت، همهی دهکده فکر میکنن من نفرین شدهم. آخه تنها کسی که رنگ چشماش فرق داره منم، بهم میگن شیطان. چون فقط چشمام آبیه.》
بالاخره طلسم این کتاب را شکسته بود و جملات اولش را شروع کرده بود. اما...مگر این کتابی نبود که آفرودیت خاطراتش را در آن نوشته بود؟ پس اسم خودش در آن چه میکرد؟
با جمع کردن ابروهایش میچرخد و به شکم روی تخت دراز میکشد. دم بلندش به کمرش ضربه میزند و خط بعدی را میخواند.
《امروز حتی از تیکه نون خشک شدهای که تنها غذامم بود خبری نیست. اوه راستی، من اینا رو الان نمینویسم. چون الان من سواد ندارم! حتی اگه به عنوان یه نفرین هم شناخته نمیشدم، توی دهکدهی فقیر ما هیچ کس سواد نداشت. حتی ییبو قلدر و زورگو. یا حتی اون خواهر سیاسم، جیسو. هیچ کس! من خوندن و نوشتن رو از سایرن یاد گرفتم، خب... به اونجاها هم جلوتر میرسیم. الان فقط میخوام مرور خاطرات دردناکم رو بکنم، یه بار برای همیشه ازشون میخوام رد بشم.》
ییبو حس میکرد حتی همین یک صفحهای هم که خوانده برایش زیادیست، میل عجیبی به بستن کتاب داشت اما چشمهایش نمیتوانستند از کلمات فاصله بگیرند.
و باید رزی را بازخواست میکرد که در زمان استراحتش در زده بود یا متشکرش بود که او را از جادوی کتاب نجات داده بود؟" عالیجناب وانگ؟ بیدارید؟ میتونم بیام تو؟ "
کتاب را بست و آن را زیر بالشت هل داد. روی تخت نشست و با صدای بم شدهاش اعلام کرد:
"بیدارم، میتونی بیای تو."
در باز میشود و پری دریایی صورتی رنگ به آرامی داخل میشود.
"من رو ببخشید پادشاه اما گفته بودید هروقت اون انسان بیدار شد بهتون خبر بدم. بیست دقیقهای میشه به هوش اومده."
ییبو به سردی با تکان دادن سرش بلند میشود و سمت میز آیینهی اتاقش بال میزند. روبهرویش می ایستد و گردنبند الماس هفت رنگ را از دور گردنش باز میکند.
" کارایی که گفتم رو انجام دادید؟"
رزی، خدمتکار دقیقش مثل همیشه با جزئیات کلافه کننده اما به درد بخور شروع به توضیح دادن کرد.
" بله پادشاه، تمام نقاشیهای کشیده شده از شما توی قصر رو باز نقاشیهایی از پادشاه جزیرهی آتلانتیس، پادشاه ثور که توی کتابخونه بودن تعویض کردیم. جیمین و بانو آیو طبق دستور فرمانده یونگی بهشون، قراره خدمتکار اون انسان بشن و اولین دیدارشون هم شکل گرفته. همه داریم طوری رفتار میکنیم که انگار اون ملکه آفرودیته. هنوز باور نکرده، اما کم کم از موضعش پایین مییاد. اتاق همون اتاق سابق آفرودیته که دیروز بیست تا پری بازسازیش کردن طوری که آسیب دیدگیهاش معلوم نباشه. ویالون هم طبق دستورتون تعمیر شد و در اختیارش گذاشتیم. دستورای دیگهتون هم کم کم اجرا میشن سرورم."گردنبند را داخل جعبه ای ساخته شده از مروارید میگذارد با بستن درش، میچرخد.
"و من کیم؟"
بدونمکث جواب داد " شما فرماندهی ویژهی امپراطوری، اولر هستید سرورم."
" ازت انتظار دارم همه چی رو کنترل کنی تا از هیچ کس اشتباهی سر نزنه رزی، هیچ کس تا یه مدت حق نداره من رو پادشاه یا هر چیزی صدا بزنه. باید سر از کار این موجود نفرین شده در بیارم."
رزی از کمر خم میشود و با لبخندی اطاعت میکند:
" چشم فرمانده اولر."
"خوبه، میتونی بری."
رزی از اتاق خارج شد و افکار ییبو سمت جملات اخر دفتر پرواز کرد.
داخل ان نوشته بود سایرن به افرودیت سواد و نوشتن یاد داده؟ اما...چه رابطهای میتونست در گذشتهی آنها باشد؟
سایرن بخاطر نفرتش نسبت به آفرودیت این جهنم را برای همه ساخت.
و یک روزی، به عنوان یک ملکه به یک پسری که به عنوان نفرین شناخته میشد خواندن و نوشتن یاد داده بود؟
YOU ARE READING
𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩(𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩)✼
Fantasy𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧_𝐁𝐣𝐲𝐱 𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩✼ 𝐂𝐨𝐩𝐞𝐥:𝐲𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 𝐓𝐲𝐩𝐞:𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩(𝐁𝐣𝐲𝐱) 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞:𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲,𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭,𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫:𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨𝐲𝐞 𝐝𝐞𝐥𝐥 𝐞𝐝𝐢𝐭𝐨𝐫:𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞_𝐩𝐢𝐲𝐮𝐧𝐢 ...