سالها گذشت، حالا جان یک جهان گرد جوان بود، کشورش را ترک کرد تا دنیا را بگردد. حالا بار دیگر خبری از تعلق به "کشور" نبود.
جان هیچ وقت محدود به هیچ جای آرامش بخشی نبود اما اینجا را دوست داشت. روزهای اول و دوم فکر میکرد برای هواییست که از "دنیای" خودش تنفس میکند. فکر کرد که شاید برای شانس آخر به دنیای خشکی، تعلق داشته باشد. شاید "خشکیهای کرهی زمین" خانهاش باشد. اما این هوا نبود که تپش های قلبش را آرام میکرد.
شاید کمی ربط به صدای عجیب آن نهنگ داشت، صدای نهنگی که صدای خودش نبود. گاهی نیمه شبهای موجهای ریز و درشتی تشکیل میشدند که از حرکت آن نهنگ دیده نشده بود. جان حس میکرد نوای آن موجها خیلی شبیه به نواختن ویالونش است.
شاید هم حس خانهاش برمیگشت به... خب، جانن سالهای زیادی بود که تنها غذا خورده بود.
گفتم که، جانن در هیچ جا هیچ خانهای نداشت. حتی هیج رستورانی در هیچ کجای جهان نبود که با شوق پذیرای او باشد، شاید جان پول میداد و یکی از خوش طعم ترین استیکهای سرخ شده را میخورد اما جلویش فقط یک صندلی خالی بود. شاید یکی دوبار بیشتر با کسی هم غذا نشده بود، مسخره بود...آن هم برمیگشت به زمانهایی که رستورانهای شلوغی که مشتریهایشان زیاد میشد و خب...جان هم نمیتواست به تنهایی یک میز را برای خودش داشته باشد. آنوقت بود که یک غریبه میآمد و بدتر حس مزاحم بودن به پسر میداد.
اما...حالا حدود ده روز بود یک نفر فقط برای همراهی خودش جلویش مینشست و بین غذا هم حرف میزدند، گاهی صدای قهقهی جتن بین صخرهها میپیچید و گاهی هم پادشاه چشم غره میرفت.
نوای موجهای نهنگ، سحرگاه هایی میشد که هر دو آنقدر حرف زدنشان طول میکشد که حتی چشم روی هم نگذاشته بودند.
جان با پلک زدنی به خودش میآید، زمان زیادی بود که به آیینه نگاه میکرد و در افکارش غرق میشد. باز هم حس عجیبی که از این اتاق میگرفت، حتی دوست نداشت داخل آیینهی اتاق خودش را نگاه کند.
حس میکرد تسخیر شده!
خوب بود که جیمین لباس های تازهای برایش آورده بود. از داخل کمد پیراهن بنفش رنگی را برداشت، یقهاش نقرهای و براق بود و تا میانهی گردن چین میخورد. پارچهاش سبک بود و روی پوستش احساس اضافی بودن نداشت، به چای سر دکمه صدفهای ریزه نقره ای کار شده بود. به پنجره نگاه میکند، آب فیروزهای ترین رنگ خودش را داشت و این یعنی درست میانهی روز بودند.کمی با دنیای آتلانتیس خو گرفته بود اما هنوز هم مواقع زیادی بود که اذیت میشد. فعلا کاری برای انجام دادن نبود پس ویالونش را برداشت و از این اتاق بیرون زد. شاید هنوز بعد گذشتن چند روز تنها با پنجاه طبقه آشنایی داشت. با جمع کردن لبهایش تصمیم گرفت به طبقهی پانزدهم برود، جایی که آبزی های دیگر هم اجازه ی رفت و آمد در قصر را داشتند. ویالونش را بین دستهایش گرفت و از بین طبقات سمت پایین شنا کرد، دیگر به شنا کردنها عادت کرده بود البته... هنوزم هم یک مورد وجود داشت... که خب، جان ترجیح میداد الان به آن فکر نکند.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩(𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩)✼
Fantastik𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧_𝐁𝐣𝐲𝐱 𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐞𝐩✼ 𝐂𝐨𝐩𝐞𝐥:𝐲𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 𝐓𝐲𝐩𝐞:𝐲𝐢𝐛𝐨 𝐭𝐨𝐩(𝐁𝐣𝐲𝐱) 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞:𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲,𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭,𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫:𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨𝐲𝐞 𝐝𝐞𝐥𝐥 𝐞𝐝𝐢𝐭𝐨𝐫:𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞_𝐩𝐢𝐲𝐮𝐧𝐢 ...