𝚙𝚊𝚛𝚝:𝟷𝟶🔞

925 97 13
                                    

(Part 10)

(Jimin)

همین که داشتم با جین هیونگ صحبت می‌کردم یهو دیدم صدای باز شدن در اومد‌...

وقتی پشتم رو کردم که ببینم کی اومده با صحنه ای که مواجه شدم دستام یخ زد و تلفن از دستم افتاد!

اون....
جونگکوک بود!

خیلی...عصبانی بود!

(Jungkook)

هووووف ظهر شده و ساعت ۲ عه ظهره
خیلییی خستمه!

هنوز تو فکر جیمینم..
صبح زود ولش کردم و اومدم شرکت..
میترسم فرار کنه!

بهتره که زود برم خونه...

+آره بهتره برم!

همون موقع چی سوآن دستار شخصیم رو صدا زدم..

+چی سوآن

چی سو آن فورا وارد اتاق کاریم شد..

_ب..بله قربان!

+آماده شو برمیگردیم خونه

با این حرفم تعجب کرد

_اما..اما قربان هنوز کار های شرکت تموم نشده

از این حرفش عصبانی شدم و دستام مشت شد
به زور جلوی خودم رو گرفتم که ی مشت رَوونه ی صورت شخمیش نکنم مرتیکه کله گوز ^_^

+انگار دلت مردن می خواد؟ هوممم؟

بعدش با لحن تند و جدی گفتم

+به تو هیچ ربطی نداره..زود باش ماشین رو آماده کن آشغال!

بعد با قدم های بلند از اتاق کارم خارج شدم و از راه رو های شرکت گذشتم به سمت در خروجی رفتم..

سوار ماشین شدم و بعد چند دقیقه به عمارت رسیدم!

همونجور که به ورودی عمارت نزدیک میشدم صدای گریه ها و صحبت های ی نفر رو می‌شنیدم!

اون...
اون صدای جیمین بود..
آره خودش بود!

از ترسی که یهو تمام وجودم رو فرا گرفت تند تر قدم هام رو برداشتم و بالاخره به در عمارت رسیدم و فورا بازش کردم‌‌...

که همون موقع با جیمینی مواجه شدم که داشت با ی نفر درباره اینکه اینجا پیش من گیر افتاده صحبت میکنه!

ی لحظه عصبانی شدم و رگ گردم بیرون زد!
اون داشت چه غلطی می‌کرد..؟؟!!

لعنت بهت
نباید تنهاش میزاشتم!

(Jimin)

چند قدم عقب رفتم که قدم ها رو جبران کرد و هی بهم نزدیک تر میشد..

انقدر عقب رفتم که پام به فرش گیر کرد و روی مبل پرت شدم!

با ی پوزخند عصبانی بهم نزدیک شد

جدا خیلی میترسیدم!

_اوممم...جیمین چیزی شده؟چرا میترسی؟میخواستی چیکار کنی عزیز دلم؟اون کی بود پشت خط؟

Iɴ Tʜᴇ Mᴏᴏɴ | ᵏᵒᵒᵏᵐⁱⁿDonde viven las historias. Descúbrelo ahora