𝚙𝚊𝚛𝚝:𝟸𝟾

343 47 15
                                    

(Part 28)

(Flash_back)

(J_hope)

همراه یونگی و جین از بیمارستان خارج شدم

از همون ابتدا مشخص بود که حال یونگی زیاد روبه راه نیست

رفتم سمتش تا حالش رو جویا بشم!

_هی یونگی حالت خوبه؟

با گیجی نگاه اطراف میکرد که با صدای من به خودش اومد و سمتم چرخید

تمام حالت هاش رو از بر بودم
این حالتش یعنی عصبانیه و از چیزی ناراحته!
پس سعی کردم با حرف هام آرومش کنم

+آممم...چیزه..آره..یعنی نه حالم خوبه!

مشخص بود که داره دروغ میگه...

_یونگی راستش رو بگو..مشخصه که از چیزی ناراحتی!

+آههه جیهوپ بک شیون باهام تماس گرفت و گفت که رئیس من رو صدا زده...متمعنم کاسه ای زیر نیم کاسست...وای نمیخوام فکرش رو کنم که برای چی صدام زده

با حالت گیجی نگاهش کردم

+خب؟

با تعلل جواب داد..

_و اینکه...میدونی که...این چند مدت دنبال کار های جیمین بودیم و اتفاق های لعنتی که برامون پیش اومد من رو حسابی از کارم توی بار پرت کرد و ممکنه برای اون صدام کرده باشه!

با یاد آوری دانشگاه انگار که ی کاسه آب جوش روم ریخته باشن پریدم بالا
آههه منم خیلی وقته که دانشگاه نرفتم!
متمعنم اون مدیر خپل بداخلاقمون به فاکم میده (:

+وای یونگی منم خیلی وقته که دانشگاه نرفتم...
نمیخوام فکرش رو کنم که اون مدیر پیر قراره چیکار کنه!

_اون هیچ کاری نمیتونه با عشق من بکنه مگر اینکه جونش رو دوست نداشته باشه

با حرفش پوزخندی زدم

+اوه..و قراره تو پاسخ گوی غیبت من باشی؟

_چرا که نه؟ و تو قبول میکنی که به دانشگاه بیام و به عنوان دوست پسرت خودم رو معرفی کنم؟

با حالت زاری سمتش برگشتم

+معلومه چی میگی؟ اگر بیای و این چیزا رو بگی متمعنم که هنوز ۲ دقیقه نشده پرونده توی دستمه!

با صورت بی خیالی شونه هاش رو بالا انداخت و راهش رو ادامه داد..

_اوه...پس فکر کنم قراره خودت پاسخ گو باشی!!

هوفیییی کشیدم که به سمت جین هیونگ رفتم تا بهش بگم که نمیتونیم باهاش به خونه بریم...

(End_of_flashback)

(J_hope)

همراه یونگی مستقیم به بار کلویی رفتیم

جای نحسی که الان ۵ ساله که یونگی داره کار میکنه

خیلی بهش گفتم که به اون بار نرو ولی اون همیشه میگه که عاشق این کاره و از کارش راضیه

آخه محض رضای خدا کی کار کردن توی بار رو دوست داره؟

ولی بهتره بگم که یونگی خدمتکار یا خدمت گذار یا اون هرزه های توی بار نیست...

اون برای رئیسی به نام چان مینسو کار میکنه که حسابی هم پول داره!

کار های شخصیش رو انجام میده!

از یونگی تاحالا چند بار پرسیدم که چ کار هایی انجام میدی ولی جواب دقیق یا مهمی بهم نداده

همیشه میگه یا " اسحله جا به جا میکنم " یا " با ماشین شخصیش به محل های ملاقاتش میبرمش "

توی افکار خودم غرق شده بودم که با صدای یونگی به خودم اومدم!

_هی جیهوپ...رسیدیم..نمیخوای پیاده شی؟

بخاطر حواس پرتیم خودم رو لعنت کردم!

+اوه آره...آره الان پیاده میشم

از ماشین پیاده شدیم و به سمت در رفتیم..

_جیهوپ بهتر نیست که تو همین پایین بمونی؟ میدونی که دلم نمیخواد اون عوضی ها تو-

نزاشتم حرفش تموم شه!

+آره آره میدونم...دلت نمیخواد بلایی سرم بیاد..باشه اشکالی نداره منتظرت میمونم هانی♡

با لبخند گربه ای که روی لب هاش نقش گرفت خودم رو به خاطر انتخاب خوبم توی عشق زندگیم تحسین کردم

فورا بوسه ای روی لب هام گذاشت و از پله های بار بالا رفت تا به اتاق شخصی اون رئیس خرفتش بره!!

...

بعد از چند ساعت منتظر موندن بالاخره یونگی رو دیدم که از پله ها پایین میاد

فورا از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که دیدم حالش خوب نیست

هیچ حالت خاصی توی چهرش دیده نمیشد!

+یو...یونگی چی شد؟ رئیست چی گقت؟

هیچ حرکتی نمی‌کرد و تنها سکوت بود که ی لحظه همه جا رو فرا گرفت

با قدم های لرزون سمت ماشین میرفت که به سرعت سمت ماشین رفتم و سوار شدم

به محض سوار شدنش روبمو سمتش کردم!

+یونگی داری نگرانم میکنی..لطفا بگو چی شده

_جی..جیهوپ!

برای اولین بار بود که میدیدم یونگی در این حد بی احساس و ناراحت و سر در گمه

+بگو؟

_اخراج شدم!!
.
.
.
.

سخنان نویسنده:

های گایز
سخنی ندارم♡

🍃: 750 words

.
.
.
آنچه خواهید دید:
.
.
+همین که خواستم ازش فاصله بگیرم در اتاق با صدای بدی باز شد و ی نفر وارد اتاق شد
.
_اوه سلام پسر عمو..
خیلی وقت بود ندیده بودمت!
.
+خواهر عزیزش و شوهر خواهرش مرده بود و سوغاتی کوچک و نحیفی همراه خودشون برای دیانا به جای گذاشته بودن

جونگکوک رو!!
.
.

Iɴ Tʜᴇ Mᴏᴏɴ | ᵏᵒᵒᵏᵐⁱⁿHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin