𝚙𝚊𝚛𝚝:𝟹𝟺

303 44 13
                                    

(Part 34)

(Jimin)

_جیمینا آماده ای؟

آخرین وسیله ام که ساعت مچیم بود رو توی ساک وسایلم گذاشتم و فورا بلند شدم و به سمت در رفتم..

+آره آره تموم شد دیگه میتونیم بریم!

_خوبه..بیا بریم!

همراه جونگکوک از اتاق بیمارستان خارج شدیم..
آخه جونگکوک بعد از اتفاق دیروز بهم گفت که به خاطر عموش مجبوره منو مرخص کنه و من هم به تصمیمش احترام گذاشتم چون قشنگ واضح بود که از عموش حس تنفر داره..

اولش خواستم ازش بپرسم که چرا از عموش متفره و حتی چرا دیروز همچین واکنش هایی نشون داد ولی چیزی نگفتم تا حالش بد تر از این نشه!

(Jimin_flash.back)

_جیمین میخوام ی چیزی بگم ولی لطفا نگران نشو...باشه؟!

اولش از لحن جونگکوک تعجب کردم ولی بعد به آرومی لب زدم:

+چیزی شده؟!

_راستش جیمین میخوام مرخصت کنم..شاید چون من نگرانتم!؟

+برای چی نگران منی؟ میبینی که حالم بهتر شده..سرحالم و نیاز-

_نه نه منظورم این نبود! این چند روز اتفاق هایی افتاد که فکر کنم خودت هم متوجه اوضاع شدی؟ عموم برگشته! و اصلا دلم نمیخواد که بهت نزدیک شه..جیمین جونت در خطره! و من برای همین نگرانتم!

+جونگکوک داری میترسونیم!

_جیمین لطفا آروم باش چیزی برای ترسیدن وجود نداره! من فقط نگرانتم که عموم بلایی سرت بیاره!

+جونگکوکا من تا وقتی پیش توهم هیچ چیزی منو تحدید نمیکنه! بعدشم عموت باید برای چی به من آسیب بزنه؟!

دیدم روی زمین زانو زد دستش رو جلوی صورتش گرفت و با حالت زاری نالید:

_من از این میترسم که نتونم مراقبت باشم!

+تو..میخوای منو ترک کنی؟!

_نه نه منظو-

+نه تو دقیقا منظورت همین بود..میخوای ولم کنی؟ پس اون حرفای عاشقانه ای که تا..

بغضی که دوباره به گلوم همجوم اورده بود رو نمیتونستم سرکوب کنم پس بدون درنگ شروع به گریه کردم و ادامه دادم:

+که تا چند دقیقه پیش میزدی چی بود؟ انقدر زود دلت رو زدم؟ بزار واقع بین باشیم..تو از اول هم من رو به خاطر بچه میخواستی نه؟

جونگکوک هول شده از روی زمین بلند شد و به سمتم اومد

_جیمین داری اشتباه فکر میکنی منظور من اصلا و ابدا این نبود! من فقط نگرانم که نتونم از تنها عشقم و اون فندق توی شکمت مواظبت کنم! من خودت رو به خاطر خودت میخوام نه بخاطر بچه،این حرف ها چیه که میزنی؟

Iɴ Tʜᴇ Mᴏᴏɴ | ᵏᵒᵒᵏᵐⁱⁿTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang