از صبح که خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم، تا الان بیرون نیومدم
هلن به زور بهم غذا داد
درحالی که اصلا میلی به غذا خوردن نداشتم...
عجیبه نه ؟
این خونه هنوزم بوی مامان و بابا رو میده
و من از صبح بار ها خاطراتم رو مرور کردم...
بار ها بیاراده گریه کردم...
آخه دلم تنگه...
دلم براشون تنگ شده مثل تموم این بیست و دو سال گذشته ...به درخت تنومندی که از پشت پنجره خودشو نشونم و سلام میکرد نگاه کردم
این درخت رو با مادرم کاشتم و کلی خاطره زیرش خوابیده++مامان وقتی من چقدلم بشه این دلخته بزلگ میشه ؟
بانو شیائو : وقتی که یه مرد بزرگ مثل پدرت بشی !هنوزم میتونستم نوازش دستشو روی سرم حس کنم
اون دستا بوی بهشت میدادن و لطیف بودنوزیر سابق جنگ : پسرم اونجا رو ببین
خوب یادمه
زیر همین درخت بودیم که با دیدن عقربی که کلی مورچه بهش حمله کرده بودن ، با ترس پشت کمر پدرم قایم شد
ولی پدرم با مهربونی منو از پشت سرش بیرون آوردوزیر سابق جنگ : نترس جان...بیا بیرون و خوب نگاهش کن
ترسیده بودم ولی به حرف پدرم گوش و کنارش ایستادم
دستش روی کمرم و نوازشم میکرد++بابا اون عقلب کمک نیاز داله...
وزیر سابق جنگ: میدونی چرا میگن عقرب قویترین انگیزه رو داره ؟
++نه پدل...
وزیرسابق جنگ: خوب نگاهش کن ، برای اون فرق نداره که چند نفر مقابلش باشند...اون تا آخرین لحظه میجنگه!تلخ خندیدم و از کنار پنجره کنار رفتم
خاطرات درد دارن و درد خاطرات خوشت باعث هقهقت میشن...
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم به ولیعهدی دادم که آروم روی تخت خوابیده بودهلن میگفت تموم این هفته ولیعهد تا صبح کنارم بیدار میشسته و باهام حرف میزده
بهم گفت اون پشیمونه با وجود اینکه نمیدونه پشیمونی اصلا چه حسیه....
بهم گفت نگاه به ظاهر و قد بلندش نکنم
گفت ییبو پسر کوچولوییه که توی بچگیش گیر کرده و تشنهی محبته
بهم گفت تند رفتم...
بهم گفت و ازم خواست از داداشش متنفر نباشم چون اون واقعا مقصر موجودی که شده نیست+میدونی ییبو حق با خواهرته...
آروم گفتم و پاهای بیجونم رو به سمت تخت کشیدم و بیجون روش کنار ییبو دراز کشیدم
روی پهلو چرخیدم و به صورت یخیش نگاه کردم+عوضی خوشگل چقدر قشنگه!
از حرفی که زدم تلخ خندیدم و اشک سمجی که از گوشه چشمم غلتید رو با پشت انگشت اشاره ام پاک کردم
اون هیچ گناهی نداره...
آره، اون ییبویی که بهم درد داد با ییبویی که ازم میخواست بیدار شم
با ییبویی که صبح بهم گفت خوب بشم، فرق داشت
اون ییبو نبود...اون ساحره بود که توی وجودش رخنه کرده بود
![](https://img.wattpad.com/cover/291465408-288-k268759.jpg)
BINABASA MO ANG
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfiction 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...