e🥀34-مـن‌باردارم؟!

406 113 170
                                    

هشتاد و چهار بازدید و سی‌و‌شیش ووت :)
واقعا دمتون گرم...
شرمنده ام کردید 💔

بخونید راحت
نظر ندید
ووت ندید
منم برای دل خودم می‌نویسم...ولی دیگه نه!
دیگه تموم شد سیاه لشکرا...
این پارت آخرین پارتیه که زودتر از موعد ارسال میشه

دیگه اگه ووت ها کامل نشه ارسال نمیکنم حتی ممکنه داستان رو متوقف کنم 💔 خود دانید.

این پارت تقدیم به همه‌ی دوستای عزیزم که چشم انتظار بودن
دوستتون دارم 💜

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

خبر گوش به گوش نقل میشد 

خبر اینکه ملکه‌ی ولیعهد تنهایی به آن قلعه‌ی تازه ساخت رفت و ولیعهدش را برگرداند

خبر اینکه ملکه عاشق آن موجود یخیست

خبر آنکه نگاه ولیعهد تغییر کرده...

خبر آنکه...

ازدحام مردم 

سپاهی که در راس آن ارابه‌ای بود که ژان در آن جسم بیهوش ییبویش را به آغوش می‌فشرد 

ولیعهد خون زیادی از دست داده بود اما او کسی نبود که به آسانی تسلیم سرنوشت شود 

باز شدن دروازه های قصر و امپراتور و ملکه‌ی مادر به همراه باقی شاهزادگان و وزرا به استقبال آنها آمدند 

آخر آن خبر بسیار شوک و تعجب برانگیز بود

به راستی آن پسر که بود؟

یک ساحره ؟خیر...

قربانی یک ساحره که از موسیقی علومی تفاوت می‌دانست 

ارابه به قصر وارد و بعد از خروج ژانی با رنگی همچون گچ  محافظان تن بیجان ولیعهد را از ارابه خارج و به اقامتگاه شرقی برده تا پزشک سلطنتی آن زیبای یخی را معاینه کند 

ملکه‌ی ولیعهد با نگاهی خسته و نم دار مسیر بردن همسرش را نظاره کرد...

+ییبو...

زیر لب گفته و روی زانو هایش سقوط کرد...

شیجه اش بی‌توجه به فرزند در شکمش به سمت عزیزدوردانه‌اش دویده و زیر بازویش را گرفت 

شیائولی : آژان؟

خسته به خواهرش نگاه کرد 

چشمانش از غم لبریز بود : شیجه ییبو...

آرام گفت و جهان اطرافش به دیده اش سیاه شد ، شیائو لی ترسیده تن نحیف برادرش را که حال روی زمین قصر خوابیده بود را تکان میداد 

Last chance🥀آخـرین‌فـرصتOnde histórias criam vida. Descubra agora