e🥀-1~2~3-آخرین‌فرصت

595 121 285
                                    

*1*

گوشه‌ی پیراهن یشمی مادرش را گرفته و با تکان دادن آن، توجه مادرش را به خود جلب کرد

بانو‌شیائو: بله جان؟

پسر شیش ساله ضعیف اندام که با هر حرکت کجاوه به بالا و پایین میرفت مهربان خندید
به راستی که لبخندش از ماه شب درشنده تر بود
لبخندی که دندان های خرگوشی و آن‌خال سیاه‌خواستی‌زیر لب‌پایینش را به نمایش گذاشت

+مامان پس کی‌میرسیم؟

بانو به موهای به رنگ شب پسرش دست کشید

بانوشیائو: راستش رو بگو، دلت برای آلی تنگ شده یا میخوای ولیعهد کوچولو رو ببینی ؟

ژان‌خوردسال‌با گونه‌های سرخ شده نگاهش را از چهره‌ای که بسان فرشتگان آسمان بود گرفت
بازی انگشتانش با هم نشان از خجالت او داشت

+مامان شیجه فقط چهارده سالشه چه طور راضی شدی که برای ازدواج با شاهزاده یوچن به قصر بره ؟

صدای‌خنده‌های‌آرامش‌بخش وزیر‌شیائو که به از پشت پرده های ارابه به گوش رسید ، قلب مهربان بانوشیائو را غلغلک داد

وزیرشیائو: تو از سن کم خواهرت ناراحتی یا از اینکه میخواد با یوچن ازدواج کنه؟

صدای پوف حرسی ژان، قهقهه های مادرش را به همراه داشت
شیائو‌جیاله شیش ساله‌ای که تازه از خواب بیدار شده بود، با بدعنقی به کمر مادرش تکیه داد

جیاله: آخه این همه پسر خو، چرا شیجه باید با اون گل‌طاووسی ازدواج کنه؟
بانوشیائو : پسر خوب ؟
جیاله: اوهوم، نمونه‌اش برادر داچی یا برادر اویشـ...

حرف جیاله با برخورد دعوتنامه سلطنتی برای تولد ولیعهد، روی سرش قطع و با حرس به سمت ایجی که دعوتنامه را به سر او زده بود هجوم برد

جیاله: چه مرگته یابو؟
ایجی: هیچ مرگم نیست، اما کسی نظر تورو نخواست

بانوشیائو با عشق به درگیری پسرانش نگریست
این سه قلو ها اصلا وجه شباهتی باهم نداشتند

+مامان
بانو‌شیائو:جانم جان؟
+میشه منم هروقت همسن داداش گونگ‌یو و داداش جونگ‌سوک شدم، برای آموزش به قصر برم؟

یه دسته از موهای پسرش را پشت گوشش برد
ژان شباهت باور نکردنی ای با مادر خود داشت و چه بسا زیباتر نیز بود

بانوشیائو :البته که میشه ، آجان من هروقت بزرگ شد میتونه به قصر بره تا مثل پدرش یه فرمانده بشه
+مامان خیلی دوستت دارم

پسر شیش ساله با شوق به آغوش مادرش پناه برد غافل از آنکه این آغوش آخرین سهم او در این دنیای بی‌رحم است

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

صدای آواز پرنده ها و گریه های تولد ولیعهد
سرزمین رز سرخ که بسان گلستان زیبا بود...
نقطه به نقطه شهر رز های سرخ ساغه دوانده و عطر خوبشان را به مردم شهر هیه میکردند
مرغ های عشق در آسمان و به دور هم دیگر میرقصیدند
صدای آبشار روان که از دل قصر به سمت شهر در حرکت و زیبایی خارق العاده ای پدید آورده بود
غاز های وحشی و اهلی که همراه اردک ها درون آن آب روان شنا و به دنبال ماهی های دنباله بلند آب را زیر رو رو میکردند
شهر غلغله شادی و اما درون قصر جشنی بزرگ برپا بود
ملکه و امپراتور بالاخره صاحب فرزند پسری شده بودند
هفت شاهزاده نوجوان و خوردسال ، فارغ از سیاست های قصر دور قنداقه ولیعهد نشسته و از زیبایی همچون ماه وانگ‌ییبو سخن میگفتند
از مظلومیت
از سفیدی همچون برفش...

Last chance🥀آخـرین‌فـرصتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora