«آهنگاولاینپارت-حسرت:فریدون آسرایی|آهنگروپخشکنید»
ازدحام جمعیت...
چهرههای سراسر غم شاهزادگان و خدمه...
و اما دختری که از غم مادرش در آغوش عموی ارشدش، شاهزاده آنبوهیون زار میزد...امپراتور ییبو و ملکهاش به محض ورود به عمارت با اندوه به حادثهی رخ داده نگریستند
بانو ون با خنجر جان خود را ربوده بود...وانگیو: عمو...عمو مامانم...مامانم چلا اینکالو کلرد ...چلا...
هقهق های کودک غم کودکی ژان را به دیده اش آورد
زمانی که خود و برادرانش اینگونه از غم والدین خود گریه میکردند، زمانی که پیدر پی دنبال چرای ماجرا بودند
چرایی که حال او را جز ستم آدمیان به یکدیگر نمیدیدچشمان همچون شب ژان عمارت را به دنبال شاهزادهی اول و برادرشارشدش گشت ، اما نبودند
آرام به سمت آنبوهیون قدم برداشت: شاهزادهی اول کجاست ؟آنبوهیون درحالی که سعی در آرام کردن طفل درآغوشش داشت، با بغض لب گشود : پشت عمارت...انگار...انگار بانو قبل از اینکار برای برادرم نامه ای نوشتند و...
کلافه حرفش را بلعید: چه طور تونست اینکارو کنه؟پشت عمارت و نامهی خداحافظی ؟
شازده کوچولو غم زده به همسرش نگاه و با تایید سر او بیدرنگ از عمارت بیرون رفته، به پشت عمارت دوید
شاهزاده را دید که سراسر اندوه به درخت افرا تکیه، نامهی خون آلود را در مشتش میفشارد و بیروح به نقطه ای نامعلوم خیرست...دیدن حال بد دیگران هیچگاه حال خوب ژان نبود
و حال بد آن شاهزادهی طلاقلب، قلب شیشهای ژان را شکست...برادرش شیائویو نیز بود ، اما نه نزد شاهزاده
برادرش یک قدم جلو تر از ژان با درد به معشوقش مینگریست ... گریه های بی صدای برادرش دلش را خون میکرد و آن نامهی خونین جگرش را شعله ور میساخت...
اما سر ول شدهی شاهزاده به روی شانه اش خبر از کم آوردن روحش و بیهوشی اش داد
پلک های ووک روی هم افتاده و شیائو یو ترسیده به سمتش قدم برداشت...جسم ترسیده و غرقدر آتش عشقش را به سینه اش فشرد و زجه زد
ووک عزیزش داشت در تب میسوخت
ESTÁS LEYENDO
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfic 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...