«آهنگاولاینپارت:جمعه*محسنچاوشی-آهنگروپخشکنید»
پنج هفته...
پنج هفتهی تمام...
هر ثانیه...
هر لحظه کنار ییبویش بود و لحظهای نیز از اتاق خارج نشد...
شکمش هنوز هم تخت بود مثل همیشه...
او هر روز با طفلش سخن میگفت ، خاطرات کمی که با پدر او ساخته بود را بارها و با وجه های مختلف ، با هیجان برایش تعریف میکرد و شب ها...
شب ها صدای گریه و دلتنگیش نوازش گر دیواره های اقامتگاه تاریکشان بود
تمام مدتی که ولیعهد در سکوت خوابیده بود ، حتی کلاغ ها نیز صدایی نمیکردند
آهو ها و ساکنین جدید عمارت شرقی اندوهگین به آن عمارت نگاه میکردند و با شنیدن صدای غمگین و هقهق هر شب منجیاشان خون گریه میکردندژان در این پنج هفته حتی با خواهر و برادرانش ملاقاتی نداشت، یعنی به خواستار دیدن آنها جواب منفی میداد
او تنها و تنها حضورش به حضور ییبو وابسته گشته بود
او حتی به دیدار سه قلوها تازه متولد شدهی خواهرش نرفته، با اشک تنها به فکر بیداری ییبو و رفتن به بندرگاه نیلوفر ، برای خریدن دو دستبند دیگر بود، تا با آن دستبندی که چندی پیش ییبو برایش خرید به کودکان خواهرش هدیه بدهد...آخر چرا به دیدار خواهر و برادرانش برود درحالی که میدانست جز سرزنش نخواهد شنید
چه بگوید آخر؟
دلیل آن صدای گرفته چه میتوان باشد جز هقهق هر شبش؟
آن فرورفتگی زیر چشمانش را چه میگفت؟دل او
او با تمام وجودش دلتنگ ولیعهدش بود...
لباس ابریشمی سفیدش را کمی بالا داد و به شکمی که با قبل تفاوتی نداشت نگاه کرد+هلن گفت ماه سوم از شکل نبضم میشه بفهمه جنسیت بچمون چیه ولی من مطمئنم که پسره، میدونی چیه ییبو؟
سرش را روی سبنهستبر ولیعهدش گذاشت که آروم بالا و پایین میرفت
+دلم برات تنگ شده، برای نگاهت...صدات...
هقهق دردناک ژان امشب نیز ساکن عمارت بود...
تمام قصر از گریه ها و بیقراری های شیائوژان میگفتند و دیگر کسی باور نمیکرد که آن ازدواج به اجبار بوده...
نگاه امپراتور به ژان و این اشک ها...
این ها جز عشق نبودند...+دلم برات تنگ شده، گفتی زود برمیگردی...برنگشتی و الانم که اومدی آروم خوابیدی؟
🥀سه روزه رفتیو سی روزه حالا
🥀زمستون رفته ای نوروزه حالا
🥀خودت گفتی سر هفته مییایم
🥀شماره کن ببین چند روزه حالا+میدونی چند روزه صداتو نشنیدم؟میدونی چقدر از خودم بدم میاد چون از تو و احساسم فرار میکردم؟...میدونی...
STAI LEGGENDO
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfiction 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...