شیشهی مشروب را در دستانش جا به جا و از زمین سخت برخواست
نگاهش را به کلاغ سیاهی که از بر ورودش به اتاق همراهیاش کرد داد+معلومه که از اون بچه ناراحت نیستم...اون فقط یه بچه است، بچه هاهم آینه عمل بزرگترشونن!
صدایش از غم لرزید
حرف های آن بچه اگر چه حرف های خودش نبودند ولی درد داشتند ...
حرف های دروغ مردم همیشه درد دارند...
و حتی فراتر از درد ، مرگ دارند...پاهای سستش کنار کمد او را زمین زد
شیشهی مشروب هزار تکه شد، هزار تکه همانند قلب چاکچاکش...زانو هایش را به آغوش گرفت
به آن طفل وعدهی بازی داد چرا که غم را از نگاهش دریافت...مگر گناه آن طفل چه بود ؟
گناهش چه بود که هیچکس برای تولدش چشم انتظار نبود
گناهش چه بود که حاصل عشق والدینش وجودش نشد...گناهش چه بود ؟ مگر خودخواهی بقیه ؟صدای خواهرش باز درون کاسهی سرش به چرخش درآمد: وانمود به خوب بودن میکرد و همه این رو باور کرده بودن، تا اینکه دخترش به دنیا و اسم دخترش رو گذاشت <یو> و همه دلیل این اسم رو میدونستند
اون یک لحظه هم عشق گاگا رو از دلش بیرون نکرده بود
اون هنوزم عاشق یو گاگا بود و خودکشی ناموفقش روز تولد دخترش اون رو لو داد...راستش آنا اصلا شبیه مردمای اون طرزمین نیست ولی ووک...ووک نمیتونست عاشقش باشه ، اون گاگا رو دوست داشت و با ازدواجش با آنا هر روز تنها تر شد...
تنهایی ای که گاگا هشت سال پیش بهش پایان داد ، بهش پایان داد ولی همینکه شاهزاده ووک مجبور بود همه جا به عنوان همسر کسی که حسی بهش نداره حاضر و بیشتر وقتش رو کنارش بگزونه و بگه که خوبم ، اون رو افسرده و توی خودش فرو برد
برای همین گاگا همیشه کنارشه و میترسه که یک لحظه هم ازش دور بشهصدای خواهرش و سوالی که پرسید
++شیجه اگه این ازدواج اجبارین بود ، پس چرا بچه دار شدند ؟
هنوزم نگاه تلخ خواهرش را به خاطر داشت
بغضش...یالی نگاهش را از ژانش دریق کرد و آرام دهان گشود : شاهزادهی اول و آنا ده ساله که ازدواج کردند و بچشون هشت سالهاست...
یک سال اول ووک علنا از همه فاصله و شب هارو توی اقامتگاه قدیمیش میموند اما وقتی این موضوع گوش به گوش چرخید و به امپراتوری کرکس سرخ رسید، اوضاع به کل عوض شد
امپراتور کرکس سرخ ندای جنگ داد
گفت این ازدواج رو قبول نداره مگه اینکه خواهرش و شاهزاده بچه دار شند...نگاه ترسیدهی خواهرش را به خوبی در یاد داشت
آلی ترسیده به برادرش خیره شد: شاهزاده مجبور شد برای صلح میون کشور ها با آنا رابطه داشته باشه اما فرداش...فرداش...فلش بک»»»
صدای جیغ ترسیدهی بانو آنا درون محوطهی قصر پیچید
هیچ باورش نمیشد... مردی که کنارش بود ، همان شاهزادهی اول باشد
YOU ARE READING
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfiction 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...