e🥀21~22-آتش‌جهنم!

383 109 150
                                    


شازده کوچولو خود را بد عادت شده می‌دانست چرا که بی‌نگاه کردن به صورت برفی ولیعهد، خواب به چشمانش نمی‌آمد و این عادت تنها از سه شب کنار ولیعهد خوابیدن درونش شکل گرفت
همانگونه که پتو روی سرش بود ، روی تخت غلتیده و به پهلو و سمت ییبو چرخید...
آهسته پتو را از سرش پایین و قلبش در سینه اش از تپیدن دست برداشت...
ولیعهد بیدار و نگاه تیره اش پس از کاوش تمام چهره‌ی ژان ، روی چشمانش توقف کرد...

قلبَش که تپیدن را فراموش کرده بود ، حال دیوانه وار به سینه اش میکوبید
نفسش کشیده و بلند شده بود
نگاهش مات آن سیاهی خیره در چشمانش و بی‌درنگ زبانش به کار افتاد

+وقتی میخوابی مثل فرشته ها میشی !

حرف ژان باعث تپش مجدد قلب ولیعهد و لبخندی با احساس‌روی صورتش شد
لبخندی که قلب ژان را غلغلک داد

-فقط وقتی خوابم؟

ژان دیگر تحمل نگاه کردن به آن سنبل زیبایی را نداشت
، می‌ترسید اگر بیشتر نگاهش کند کاری کند که بعد ها از آن پشیمان شود
پس تمام تلاشش را کرد تا با نفرت به ییبو نگاه کند ، اما نگاهش آشوب قلبش را فاش میکرد

+وقتی بیداری خود شیطانی!

به حالت بامزه‌ای گفت و پس از درآوردن زبان به تقسی ، به حالت اول و روی پهلوی دیگرش خوابید
قلبش هنوز دیوانه وار می‌تپید و از چشمانش دور ماند لبخند عاشقانه‌ی ولیعهد

ییبو از این بحث کردن های کوچک لذت میبرد و از اینکه برای ژان زیباست خوشحال بود...
با لبخند صاف روی تخت خوابیده و به سقف طلایی رنگ تخت چشم دوخت...
کمی آن طرف تر ژان با گذاشتن دستش روی قفسه‌ای سینه اش در تلاش بود تا مانع بیرون زدن قلبش از تپش شود

-شاید این شیطان بخواد به خاطر تو یه فرشته بشه !

آهسته گفت
آهسته و با تمام وجودش...آهسته و همزمان با کوبیدن قلبش...
آهسته گفت و ضربان بینهایت مرد همخوابش را چندین برابر کرد
ضربان قلبی که درش را از بیداری در بندرگاه نیلوفر به روی ولیعهد باز کرد

🥀🥀🥀

آفتاب به پشت پرده‌ی چشمانش تابیده و تاریکی خواب را به سرخی کشید
نفسش را آزاد و با غلتیدن در تخت دستانش را کشیده، با خمیازه‌ای بلند بیداری خواب آلودگیَش را جار زد

شبیه کودکان با ملچ‌مولوچِ دهانش روی تخت نشست
پلک هایش هر از گاهی سقوط و او را به عالم خواب برمیگرداندند
اما به محض باز کردن چشمش با چیزی که دید خواب تماما از سرش پرید

ولیعهد بر خلاف سه شب گذشته در بندرگاه نیلوفر
بر خلاف وقتی که بیدار و خود را تنها در اتاق میدید، در اتاق بود
آن بت یخی کمی جلوتر مقابل میز نشسته و در حال برسی آمار نوشته شده توسط وزیر دارایی بود

Last chance🥀آخـرین‌فـرصتTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang