شیائو ژان با چشمان زیبایش به آن ردایی که ولیعهد برای جشن تاجگزاریش قصد پوشیدن را داشت نگریست
اصلا به مانند ردای امپراتوران نبود
و این یعنی ولیعهد به درخواست ماهَش عمل و قصد دارد مراسم را ساده و درمیان مردم برگذار سازد !آن شازدهکوچولوی زیبا به این باور دارد که اگر شادیت را با کسی شریک شوی، آن شخص در غمت کنارت میماند
هرچند این در باب مردم سرزمین رز سرخ نبود...
اما امید بد نیست، هست ؟
امید تنها دلیل بقا آدمیان است...امید قلب را زنده نگاه میدارد
امید مرده را زنده میکند و آدمیان سالیان سال است از یاد برده اند که واژهی «امید» نا دیگر خالق جهانیان است...
نام دیگر «الله»...ردای سفید با حریر آبی و ردایی که برا ملکهاش حاضر کرده بود ، ردایی سیاه رنگ
با ورود ولیعهدش به اقامتگاه، از جا برخواست و به سمتش رفت : بزار کمکت کنم !گویا در آسمان ها بود
توجه های ژانش
نگاه هایش
کمک هاش...
با کمک معشوقش لباس و ردایش را بر تن و بعد از آن ، این شاه آینده بود که ملکه اش را در پوشیدن لباس هایش یاری کرد ، هرچند این پوشیدن با نوازش و لمس های عاشقانه
با نگاه هایی سرشار از علاقه همراه بود ، سرشار از تحسین...دست در دست هم، شانه به شانهی یکردیگر از اقامتگاه خارج شده و با نگاه منتظر امپراتور و ملکهی سابق، نگاه مشتاق شاهزادگاه و خدمه روبه رو شدند
با گارد امنیتی همراه
ژان و ییبو در فرش سرخ به بیرون از قصر قدم نهادند
به محض خروج از قصر ، سمور های آبیای که مسیر خشکیدهی آبشار را بالاخره باز کردند باعث بیرون جستن آب از چشمه و مسیر خشکیده با قدم های شازدهکوچولو معنای زندگی یافت...
چشم های هیجان زدهی مردمان
آبشار قدیمی زنده و مسیر خشک بیست و دوساله را جریان زندگی بخشید...
پروندگان به مانند سایبان بالای سر ژان و ییبو پرواز و مانع از تابش اشعه های خورشید میشدند...
دو خرگوشک سیاه و سفید جلو تر از ملکه و امپراتور آینده راه رفته و گل هایی که در دستان کوچکشان بود را پَرپَر کرده و به اطراف میریختند
با نسیم باد و پرواز پرستو های عشق ، گلپر های رز روی سر آن دو زیبای حقیقی بادیدن کرد...گلبرگ هایی که در نوک های کوچکشان گرفته بودند
BẠN ĐANG ĐỌC
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfiction 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...