روبه روی آیینه نشسته و به تصویر خودش خیره بود
از این لباس های قرمز با نشان رز سرخ متنفر بود...
از تاجی که روی سرش قرار گرفت...اما اگر چاره ای وجود داشت ؟
آن شیطان رزل او را به زندانی کردن خواهرش تهدید کرد
درون جنگل میتوانست جانش را بستاند اما...نه، ژان اصلا علاقه ای به کشتن ولیعهد نداشت
سرنوشتش را اینگونه دید
درست اس که ژان از کودکی در حال جنگ با سرشتش بود، اما انگار سرشتش سر جنگ با او داشت.*ملکه وارد میشوند ...
با شنیدن صدای ملازم پشت در ایستاد
واقعا ملکه به دیدارش آمده بود ؟
ملکهای که خواهردوقلوی مادرش بود و او را در کودکی خاله صدا میزد؟
ملکهای که دوست نزدیک پدرش بود؟ملکه: اینکه شنیدهام زنده ای، خوشحال کننده ترین خبر زندگیم بود
+ملکه...ملکه دربار با غم به پسری که بیست و دو سال پیش گمان بر مردنش داشت نزدیک شد
دستانش را روی شانه های ژان گذاشتملکه: شنیدم دو قول دیگهات بیرون از شهرن...
تنها در جواب ملکه سرش را پایین انداخت اما ملکه با گذاشتن دستش زیر چانهی ژان، سرش را بلند کرد
ملکه: میدونم بقیه میگن تو شبیه خواهرمی اما من میگم تو زیباتری چون فرم صورت و لب های پدرت رو داری...پدرت، گهگه عزیزم
«بانوشیائوشیامرحوم|مادرشیائوژان»
«مرحومشیائوشیوانوزیرجنگسابق|پدرشیائوژان»
قطرهی اشکی که از چشمان زیبای شیائو ژان چکید را با انگشت اشاره اش پاک نموند
ملکه: میگم زنده بودنتون خوشحال کننده ترین خبر عمرم بود...من خوشحالم که زندهای پسرم ولی چارهای جز مجبور کردنت به این ازدواج ندارم
ملکه بیصدا گریه میکرد
به موهای همچون ابریشم پسری که همچون فرزند خودش بود دست کشید
ملکه: تو پسرمی ولی ییبوام بچهامه...اون، اون جز تو فرصتی نداره...میدونم بیرحمانه است ژان ولی توروخدا اذیتش نکن، باهاش راه بیا...تو قلب مادرت رو توی سینه ات داری، تو روحیه پدرت رو داری...تو، تو میتونی پسرمو زنده کنی...تنها تو میتونی
KAMU SEDANG MEMBACA
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fiksi Penggemar 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...